‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطره ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطره ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

74 " سوکس "


سوکس حمام .. منفورترین موجودی که من می شناسم .. زشت و ایکبیری به تمام معنای واقعیه کلمه .. حالم دگرگون میشه وقتی می بینمشون ..
حرصمم در میارن وقتی که باهاشون رو در رو میشم پشت چشم واسم نازک می کنن ، دلم می خواد با دمپایی محکم بکوبونم درست وسط فرق سرشون .. شطرررررققق ..
حالا چند وقت پیش یکی از رفقای بابا همراه خانومش شام اومده بودن خونه ی ما ..
ساعت طرفای 12 شده بود .. شامو خورده بودیم و نوبت میده و شیرینی بود .. همه گرم صحبت بودن و بودیم که یهو چشمم افتاد به گوشه ی اتاق ..
یکی از همون سوکسای بی شعور اومده بود توی اتاق ..
جوش آوردم .. داغ کردم .. مگس کشو برداشتم و همونجور وسط مهمونا افتادم دنبال ..
تق تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
همه با دیند سوکسه جیغشون رفت هوا .. اما منم کسی نبودم که به این راحتی ها میدونو خالی کنم ..
تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکس پرید رو میز .. منم چشممو بستم و دیگه نگاه نکردم به چی دارم می زنم ..
تق تق تق .. شطرق .. تق ..
دو تا استکان و یه پیش دستی افتاد شکست ، ولی هیچکدوم کوتاه نیومدیم .. نه من ، نه سوکسه ..
اون در می رفت من می زدم .. من می زدم ، اون در می رفت .. اما نمی دونم چرا هیچکدوم از ضربه هام به سوکسه نمی خوره .. احتمالن مگس کشه اشکال داشت ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکسه پرید رو لباس خانوم مهمون .. منم که قرار نبود کم بیارم ..
سوکسه راه افتاد روی لباس حرکات کردن و منم به قصد نابودی سوکس به شدت ضرباتم افزودم ..
صدای پای سوکس ، صدای ضربه های من و صدای فریاد ها و جیغ های خانوم مهمون تو کل خونه پیچیده بود ..
تا نفس داشتم ضربه زدم ولی هیچکدومشون به سکوکسه نخورد ، اخرشم مامان یه لحظه درو باز کرد و سوکسه هم یه بال نه ، دو بالشو پر داد و سریع از محکمه فرار کرد ..
سوکسه که رفت دیگه آروم ایستادم و فقط نفس نفس میزدم .. یهو دیدم بقیه ی شروع کردن به خندیدن .. یه نگاه به پذیرایی انداختم ..
گلدون افتاده بود یه گوشه .. ظرفای شکسته وسط اتاق پخش شده بود .. پوست های میوه هم همه جا پخش شده بود .. و اینا همه نشان از نزاعی سخت بین منو و سکوسه بود ..
یکم نیش منم باز شده بود که چشمم افتاد به خانوم مهمون ..
آخ آخ آخ .. تازه یادم اومده بود ، بنده خدا رو زده بودم سیاه و کبود کرده بودم .. اینجا بود که یکم لپام قرمز شد ..
پ . ن 1 : نتیجه گیری اخلاقی :
وقتی میرین مهمونی زیاد سیریش نشین ، بالاخره صابخونه یه جوری از خجالتتون در میاد ..
پ . ن 2 : پ.ن1 فقط یک شوخی بود .. ولی اون بنده خدا تا آخر مجلس داشت دست و پاشو ماساژ می داد ، منم مدام لپام قرمز می شد ..

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

73 " پینوکیو "

امروز برادر زاده ام اومده بود خونه ما .. یه سی دی گذاشته بود داشت نگاه می کرد .. تو اتاق بودم .. یه لحظه چشمم افتاد به تلویزیون ..
آخی ، داشت پینوکیو می داد .. چه دورانی داشتیم با این برنامه کودک ..
یادمه تو یکی از قسمتاش پینوکیو کار می کنه و سه تا سکه به دست میاره .. خیلی خوشحال و خندون میره به یه رستورانی .. اونجا برادر گربه نره و روباه مکار می بیننش و وقتی می فهمن پول همراهشه بهش پیشنهاد می کنن اونارو ببره و فلان جا بکاره تا ازش درخت میوه طلا رشد کنه ..
پینوکیو میره تو رویا و پولاشو همونجایی که اونا گفته بودن می کاره ، بعد از یه مدتی هم یه درختی ازش در میاد که تمام میوه هاش سکه های طلائیه ..
وای چه صحنه ی با شکوهی بود .. 7 سالم بود .. اینجا اوج فیلمه .. همین موقع برق خونمون میره .. اه .. چه بد شانسی ای بود ، نفهمیدم بالاخره پینوکیو پولاشو می کاره یا نه ..
اما در عوض با همون خیالات بچگی یه فکری به سرم زد ..
منم تو قلکم سکه داشتم ..
یعنی اگه می کاشتم یه درخت پر از پول در می اومد ؟ !!
چه فکر خبیثانه ای ، با همون افکار پلیدم رفتم سراغ قلکم ..
تو کمد بود .. درش آوردم .. اول خواستم بشکونمش ولی دلم نیومد ، راستش از عواقب بعدش یکم می ترسیدم ..
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره تونستم 3 تا سکه ازش در بیارم ..
یه 5 تومنیه قهوه ای ..
یه 2 تومنی ..
و یه 1 تومنی ..
یعنی جمعن 8 تومن ..
فکر درخت میوه طلا مدهوشم کرده بود .. سکه ها رو برداشتم و رفتم توی باغچه ..
یه بیلچه ی کوچولو داشتم واسه خود خودم .. همیشه وقتی مامان می رفت واسه ردیف کردن باغچه ، منم می رفتم خاک بازی ..
بیلچه رو برداشتم ، باغچه رو کندم و پولارو توش کاشتم ..
احساس غرور می کردم .. من تا چند وقت دیگه پولدار میشدم .. وای .. یعنی با این همه پول چندتا بستنی و لواشک می تونستم بخرم ؟!!
دیگه کارم شده بود روزی 100 دفعه آب دادن به سکه ها .. واسه مامانم سوال شده بود چرا به این قمست از باغچه اینقدر می رسم .. ولی من چیزی به کسی بروز ندادم ..
این روال ادامه داشت تا اینکه هفته ی بعد باید روزی که پینوکیو می داد رسید .. چه خوش شانسی ای ، بازم داشت تکرار هفته ی قبلو می داد .. همون قسمت کاشت پولا .. بالاخره می تونستم بفهمم آخرش پینوکیو پولدار میشه یا نه ..
پینوکیو پولاشو کاشت اما درختی در نیومد ، به جاش نیمه های شب برادر گربه نره و روباه مکار رفتن و پولارو یواشکی برداشتن ..
به این صحنه میگن شکست روحی در عنفوان کودکی ..
کابوس بزرگی بود .. دوویدم سمت باغچه .. اونجایی که پولا بود .. کندم .. کندم .. بازم کندم .. اما هیچ پولی پیدا نکردم ..
اینطرف .. اونطرف .. نه .. نبود ..
فشارم افتاد ، چشمام سیاهی رفت ..
این غیر ممکن بود ..
مامان داد زد چرا داری باغچه رو داغون می کنی ؟ ..
و من فریاد زدم :
مامان ، گربه نره سرم کلاه گذاشت ..
پ . ن 1 : از غصه ی اون 8 تومن شده بودم یه پوست استخوان ، بیشتر از این حرصم می گرفت که برادر گربه نره و روباه مکار چقدر راحت تونستن خرم کنن ..
پ . ن 2 : هنوزم که هنوزه سرنوشت اون 8 تومن مشخص نشده ..

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

68 " کادو "


دیروز یکم دلم تو خونه گرفته بود گفتم برم بیرون یه قدمی بزنم یکم باد به مخم بخوره ..
شال و کلاه کردم و زدم بیرون ..
همینجور خیابونارو می گشتم که رسیدم به فروشگاه های شهر .. خلوت بود .. همینجور داشتم به ویترین ها نگاه می کردم که یه صدایی توجهمو به خودش جلب کرد :
آهای آقا .. آقا ..
رومو برگردوندم .. یه دختر 18-19 ساله بود .. اومد کنارم و گفت :
آقا میشه یه دقیقه با من بیاین ؟
با تعجب گفتم : من ؟ !
گفت : اوهوم ..
بعد دستمو گرفت و رفت سمت یکی از بوتیک ها .. منم دنبالش راه افتادم ..
یه بوتیک لباس پسرانه .. از در و دیوارش شلوار و تیشرت آویزون بود ..
دخترک یه تیشرت از رو پیشخوون برداشت و گذاشت رو تن من و مدام براندازش می کرد ..
گفتم : اوهوم .. بهم میاد .. مرسی .. راضی به زحمت نیستم ..
دخترک یکم خجالت کشید و گفت : وای شرمنده ، یادم رفت بهتون بگم .. می خوام یه لباس واسه داداشم بگیرم ، دقیقن هم هیکل شماست ، دارم اندازشو میگیرم .. البته قابل شما رو هم نداره ..
نیشم یکم باز شد و گفتم : می دونم بابا ، صاحابش دل نداره .. به کارت برس ..
خلاصه شده بودم عروسک لباس و مدام لباس رو تنم سایز می خورد ..
تو همین گیر و دار بود که گوشیه دخترک زنگ خورد .. شماره رو که دید دستپاچه شد و گوشیو داد به من و گفت :
بیا ، تو جواب بده ..
     : من ؟!
دخترک : آره .. بگو فرناز نیست .. بگو گوشیشو جا گذاشته ..
     : خب بگم من کی ام آخه ؟
دخترک : بگو .. بگو داداشمی ..
خلاصه گوشیو برداشتم .. یه پسر بود ، تا صدامو شنید ازم پرسید کی ام و چی ام ، منم همونی که دخترک گفته بودو تحویلش دادم ..
همین حرفام مقدمه ای شد واسه جوش اوردن پسرک : کره خر ، فرناز که برادر نداره ..
و بعد هم رگبار فحش بود که از تو گوشی میزد بیرون .. چه فحشای بدی هم بود .. وای وای وای ..
تماس که قطع شد دخترک رو بهم گفت : چی شد ؟ چی گفت ؟ باور کرد ؟
به پیشخوون تکیه دادم و گفتم : تو خودتم باورت شده برادر داری ؟
اینو که گفتم انگار تازه چیزی یادش اومده بود ، محکم زد تو سرش و گفت :
وای بدبخت شدم ، رضا می دونه من برادر ندارم ..
     : این آقا پسر همونی نیست که تا 5 دقیقه پیش برادرت بود و می خواستی واسش لباس بگیری ؟
سرشو انداخت پایین و گفت : خب آره .. یعنی نه .. رضا دوست پسرمه .. امشب تولدشه ، می خواستم براش کادو بگیرم ..
     : تو که از دهنش در آوردی .. چرا خودت جواب ندادی ؟
دخترک : آخه می دونی ، من خیلی دهن لقم ، می دونم ، اگه جواب می دادم حتمن بهش می گفتم کجام و دارم چیکار می کنم ، اونوقت دیگه امشب سوپرایزش نمیشد کرد .. ببینم ، خیلی ناراحت شد ؟
     : نه بابا ، فوقش ببینتت سیاه و کبودت کنه ، بیشتر پیش نمیره ..
دخترک : یعنی بهم فحش هم داد ؟
     : یه چیزی تقریبن 7 جدتو آسفالت کرد ..
دخترک : واییی ، یعنی همه ی فحشارو خودش داد ؟
     : نه همه رو ، چند تا رو خودش داد ، بقیه هم در و همسایه به نیت اموات نثارت کردن .. خب آره دیگه ، می خواستی کی بهت بده ؟
رنگ از رخسار دخترک رفت و گفت : حالا باید چیکار کنم ؟
یکم فکر کردم و گفتم : به نظر من بهترین کار اینه که بگی بیاد همینجا و همه چیزو واسش تعریف کنی .. در غیر اینصورت فکر نمی کنم هر چیزی بگی باور کنه ..
پ . ن 1 : پسرک اومد .. دخترک دو تا سیلی خورد .. به جان من سوء قصد شد ..
پ . ن 2 : از من عذرخواهی شد .. لپای دخترک بوسیده شد ..
پ . ن 3 : توقف بیجا مانع کسب است ..
پ . ن 4 : امشب شب چله اس ، کارد بخوره تو شکم اونی که بدون یاد کردن دوستان می لومبونه ..
پ . ن 5 : تفاله ای می زنم به یاد همتون امشب .. دوستتون دارم ، سبد سبد ..

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

67 " دیشب چه شبی بود "


دیشب چه شب رویایی و دل انگیزی بود .. بازم بعد از مدت ها رفتم روی دوستم خوابیدم .. عین همیشه نرم .. دلم نمی خواست هیچوقت از روش پاشم ..
ما کلن سه نفر بودیم .. من و دوستم و نفر سوم ..
اول من رفتم روی دوستم ..
نفر سوم داشت خودشو آماده می کرد ..
بعد از یه مدت اونم اومد و خم شد روی من ..
گفت : شل کن ..
گفتم : شل کردم ..
گفت : شل کن ..
گفتم : شل کردم ..
گفت : شل کن ..
گفتم : بابا از بس شل کردم وا رفت .. کارتو بکن دیگه ..
یکم خیس کرد و ..
گفتم : ای بابا ، چرا کاری نمی کنی پس ؟
گفت : من کارم تموم شد ..
گفتم : جدی ؟ همشو خالی کردی ؟
گفت : آره ، تا ته خالی کردم تو ..
نفر سوم چقدر ماهر بود ، هیچی نفهمیده بودم .. تو همین فکرا بودم که گفت :
خب تو نمی خوای از روی دوستت بلند شی ؟ ..
به خودم اومدم .. یاد دوستم افتادم .. دوست نداشتم ازش جدا شم ، ولی خب بالاخره منم باید بلند میشدم ..
یکم که تکون خوردم تازه درد کاری که نفر سوم کرده بودو حس کردم ..
پ . ن 1 : آدم هر چی هم شل کنه بازم سوزن زدن خیلی درد داره ..
پ . ن 2 : الان آب می خورم از جای سوزنا آبا می ریزه بیرون ..
پ . ن 3 : خداوندا ، افکار دوستانم را به راه راست منحرف فرما .. آمین ..

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

64 " ختنه "


یه چند مدتی بود که می خواستم یه پست جدید بذارم .. اما فرصت نمیشد .. نمی دونم چه جوری هاست هر وقت نزدیک پست گذاشتن من میشه ابر و باد خودشون موضوعو میارن می زنن تو فرغ سرم ..
روز عید قربون بود و همه خونه ی ما جمع بودن .. بعد از اینکه شکم هامون پر شد ، همه نشستیم دور هم و بازار تعریف کردن خاطره ها داغ شده بود ..
هر کسی یه چیزی می گفت ، بزرگ و کوچیک .. تو همین تعریف کردنا بود که یهو دیدیم مامان و خاله که کنار هم نشسته بودن زدن زیر خنده ..
همه حواسمون رفت سمت اونا که ببینیم قضیه چیه .. بالاخره بعد از 5 دقیقه خندیدن اونا یکم خودشونو کنترل کردن و خاله گفت :
وای چقدر خنده دار بود .. غریبه رو که دیدم یاد ختنه افتادم !!
     : چی ؟ مگه من شکل چی ام که منو دیدین یاد ختنه افتادین ؟
اینو که گفتم همه زدن زیر خنده .. تازه فهمیدم جمله ام یکم ایهام داشت ..
خاله : یادش بخیر .. اون روز که غریبه رو می خواستیم ختنه کنیم چه روزی بود ..
از قرار معلوم توی دو سالگی بود که این عمل فجیح رو من انجام شد .. 
خاله : من و مامانش غریبه رو بردیم پیش دکتر .. چه بگو بخندی هم داشت توی راه .. فکر می کردم چیزی از قضیه نمی دونه و نمی دونه داریم کجا می بریمش ..
مامان : اول که واسش گفتم فرار کرد رفت تو اتاق و درو بست و گفت نمی ذارم کسی منو ببُره .. کلی منتشو کشیدم ولی جواب نداد .. آخرش دست گذاشتم رو نقطه ضعفشو بهش وعده ی بستنی دادم .. عین آب روی آتیش بود .. اسم بستنی که اومد خودش در رو باز کرد و اومد بیرون ..
خاله : رسیدیم مطب دکتر .. باز انگار نه انگار .. خودش صاف رفت رو تخت نشست و پاهاشو داد هوا .. دکتر که رفت سراغش ، غریبه یه نگاهی به دکتر کرد و گفت :
آقای دکتر ، الان همشو می خوای از ته بزنی بگیری ؟
خاله : دکتر دیگه زد زیر خنده و گفت نه یه خورده اشو واست باقی می ذارم شاید بعدن واست احتیاج شد ..
خاله اینا رو گفت و دوباره شروع کرد به خندیدن ..
     : این همه آدم ، این همه خاطره .. حالا شما دوتا خواهر صاف باید دست بذارین رو همین خاطره ؟
خلاصه کلی رنگ به رنگ شدم تا بالاخره خاطره تعریف کردن خاله تموم شد ..
پ . ن 1 : هی هی هی .. وعده ی یه بستنی آدمو به چه کارهایی که نمی کشونه ..
پ . ن 2 : میگم چرا هر وقت بسنتی می خورم یکم استرس دارم ..
پ . ن 3 : شماره ی پست ها در ادامه ی غریبه 89 گذاشته میشه ..

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

50 " بارون "


از بارون خیلی خوشم میاد .. دوستش دارم ..
امروز هم بعد از مدتها اینجا بارون اومد .. اونم چه بارونی ..
منم بی جنبه ، سریع شال و کلاه کردم و دوویدم تو کوچه ..
چه لذتی داره زیر بارون ایستادن .. سر تا پای آدم خیس میشه .. از همه جای آدم آب می چکه .. هیچ چیزی لذت بخش تر از این صحنه نیست ..
صدای شر شر بارونی که از تو ناودونی ها می ریزه بیرون .. چیکه چیکه هاش تو چاله های وسط کوچه ..
بیا ، باز این جماعت میگن چرا شهرداری چاله ها رو پر نمی کنه .. آخه پر کنه واسه چی ؟ .. پس آبا کجا جمع بشن ما از دیدنشون لذت ببریم ؟ ..
گفتم چاله .. وسط کوچه یهو یاد بچگی هام افتادم .. یه نگاه به اطراف کوچه انداختم .. کسی نبود ..
منم از فرصت استفاده کردم و عین این اردکای بارون ندیده جف پا پریدم تو چاله ی آب ..
سر تا پام خیس شده بود .. چه لذتی داشت ..
تازه بهم چسبیده بود .. کسی هم تو کوچه نبود و خیالم تخت تخت .. هر چی چاله دم دستم بود و گیر آوردم پریدم توش ..
پسر به این گندگی خجالت هم نمی کشیدم .. خب کسی که نمی دید ..
تو همین منوال بود که یهو یکی از تو خیابون پیچید تو کوچه .. منم سریع خودمو جمع و جور کردم و عین یه آدم متشخص یه گوشه ایستادم و چهار تا هم لیچار بار اون مثلن راننده ای کردم که رفته تو چاله و لباسامو به اون روز انداخته ..
هنوز لیچار گفتنام تموم نشده بود که دیدم سه تا از پنجره های آپارتمان انتهای کوچه باز شد و چند نفر سرشونو آوردن بیرون و یکی از اونا داد زد و به اون طرفی که اومده بود تو کوچه گفت :
ای بابا ، آخه مرد حسابی ، الانم وقت تو کوچه اومدن بود ؟ .. تازه داشتیم یکم می خندیدیم ..
منو داری ، دهنم باز مونده بود .. رنگم شده بود عین گچ ..
ای بر دهن اونی که شیشه آینه ای رو اختراع کرد سرویس .. آخه مرد حسابی ، اینم اختراع بود تو کردی ؟
پ . ن : سریع از محل حادثه متواری شدم و خودمو رسوندم خونه .. وای مامان خونه بود .. با هزار بدبختی لباسامو در آوردم و آثار جرمو تو هفت سوراخ قایم کردم .. مامان بفهمه رسمن به باد فنا رفتم  ..

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

59 " آرزو "

جای همتون خالی .. امروز با چند تا از بچه ها رفته بودیم دریا ..
معمولن اگه دلم خیلی پر باشه با دریا زیاد درد و دل می کنم .. امروز هم از اون روزا بود ..
بعد از یه مدتی از بچه ها جدا شدم و رفتم یه گوشه و با خودم و دریا و 400-500 نفر دیگه لب دریا ، تو ساحل خلوت کردم ..
خیلی باهاش حرف زدم .. از هر دری گفتم .. از هزار مشکل گفتم براش تا رسیدم به هزار و یکمیش ، تنهایی هام ..
گفتم دریا جون ، چی میشد بالاخره یه روز این تنهایی ها هم تموم میشد .. چی میشد یکی بود که هم همدم بود و هم همراه ..
یه آغوشی که هر وقت بهش نیاز داشتم باز میشد .. منم دستمو حلقه می کردم دورش و از رو علاقه انقدر فشارش می دادم تا تک تک ستون فقراتش از جا در برن ..
یکی باشه که صبح سرد زمستون آب یخ بریزم روش و اونم با چشمایی پف کرده و با عصبانیت از خواب بیدار شه و جف پا بیاد تو شکمم .. البته منم دارم براش ..
یا وقتی دلم از زمین و زمان پر بود بزنم دهنشو سرویس کنم .. بالاخره طرفم باید مایه ی آرامشم باشه دیگه..
تو همین افکار بودم که دیدم یه چیز سیاه رنگ داره شناکنان از طرف دریا میاد سمت من ..
کلی ذوق کردم .. دریا جون یعنی به همین زودی برآورده اش کردی ؟
با ذوق بلند شدم و رفتم دم ساحل .. تو پوست خودم نمی گنجیدم ..
جسم سیاه که نزدیک تر شد دیگه پاهام کاملن سست شدن ..
منی که این همه آروز کردم نمی دونم چرا یادم رفته بود مشخصات دقیق شخص مورد نظرمو به دریا بدم ..
اون سیاهی یه خانوم تپل و تقریبن مسن بود که با مانتوش رفته بود تو دریا و حالا هم داشت شنا کنان می اومد سمت من ..
ای بابا .. دریا دیگه چرا بی جنبه بازی در میاری ؟ .. حالا من یه چیزی گفتم .. اصلن من غلط کردم .. کی گفته من آرزو دارم ؟ .. جون من بیخیال شو .. غرقش کن نذار این آرزوم برسه به ساحل .....

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

57 " شورت "


دیروز بالاخره تصمیم گرفتم برم واسه خودم یه شورت بگیرم .. یه شورت فروشیه جدید باز شده اینجا .. پا شدم رفتم اونجا ..
نکاتی چند اندر باب خریدن یک شورت :
نکته اول : حتمن شورتی بخرین که توش جا شین ..
تو همون بدو ورودم به فروشگاه ، یه خانوم با یکی از فروشنده ها داشت بحث می کرد و می گفت :
یعنی من حتا اگه خودمو جمع و جور تر هم بکنم تو این شورت جا نمیشم ؟
فروشنده : آخه خانوم چه اصراری دارین شما .. این شورت سایز بچگانست ، اصل پای شما نمیره ..
نکته دوم : نیت و انگیزه ی خرید شورت هم مهمه ..
چند قدم که رفتم جلو تر ، یه خانوم گرد و تپل و بامزه داشت با به فروشنده ی دیگه حرف می زد ..
فروشنده : خانوم این شورت مدیومه .. اگه برای خودتون می خواین فکر کنم یه 3-4 تا سایز کوچیکتر باشه ..
خانوم تپل لبخندی زد و گفت : نه دخترم .. واسه خودم می خوام اما نه اینکه الان بپوشم .. دارم رژیم می گیرم ، می خوام اینو بذارم تو کمد لباسام هر وقت می بینمش انگیزم واسه ادامه ی رژیم بیشتر بشه ..
نکته سوم : شورتو نمیشه جای شلوار استفاده کرد ..
از یه شورتی خوشم اومد اما سایزش بزرگ بود .. وقتی از فروشنده سایز کوچیکترشو خواستم گفت :
اونو ... نه .. سایزای دیگشو تموم کردیم .. همون مونده .. ولی یکم بزرگتر هم اشکالی نداره ها ..
با لبخند گفتم : آخه این یکم بیشتر از یکم بزرگتره ..
وسایلی که توی شورت میرن ابعاد مشخصی دارن ، یا حداقل توی یه بازه ی مشخصی قرار میگیرن ، پس شورت بزرگتر احتیاجی نمیشه ، چون وسایل بیشتری توش نمیره ..
نکته چهارم : اگه قیمتش با جیب شما نخوند لزومی نداره چیزی بگین یا بخرین ..
همینجور که داشتم به شورتا نگاه می کردم  یه خانومی هم کنارم ایستاد و هی به قیمت ها نگاه کرد و آخر سر هم گفت :
اوووووووووو چه گرون شدن شورتا .. ولش کن بابا .. بیخیال .. کی دیگه شورت می پوشه ..
و بعد هم از مغازه رفت بیرون !!!
نکته پنجم : شکل هایی که روی شورت حکاحی شدن هم مهمن ..
از شکل هایی که اونجا بود خوشم نیومد و به فروشنده گفتم :
طرح دیگه ای ندارین ؟
فروشنده : چرا عزیزم ، شکل های رویایی و آرامش بخشمون جلوترن ..
شورتی که پامه روش عکس یه سیگاره که روشم یه علامت ممنوع قرمز رنگ زدن و زیرشم نوشتن : NO SMOKING
به این میگن فرهنگ سازی ..
نکته ششم : تبلیغات خیلی موثره ، به تبلیغات ها حتمن توجه کنین ..
یه خانومی یه شورتی انتخاب کرد و برد پیش فروشنده و گفت :
خانوم به نظرت این شورت رو تنم خوب وا میسته ؟
فروشنده با شور و شعف گفت : وای عزیزم چقدر بهت میاد .. این شورت مثل یه صدفه که تو توش عین مروارید می درخشی ..
و نکته آخر : کلن دقت کنین از چه فروشگاهی تصمیم به خرید دارین ..
بعد از بیست دقیقه گشت و گذار دست از پا درازتر کنار یکی از فروشنده ها ایستادم و گفتم :
یه شورت مردانه ی تر و تمیز نداشتین ..
فروشنده : نبایدم داشته باشیم .. اینجا فروشگاه لباس زیر زنانست .. لباس مردانه فروشگاه بغل دستیه ..
با تعجب گفتم : چی ؟ !! پس چرا زودتر بهم نگفتی ؟
فروشنده : خب من چه می دونستم .. فکر کردم واسه خانواده یا دوست دخترت اومدی خرید .. خیلی ها میان ..!!
پ . ن : پس بگو چرا به غیر از شورت یه لباس زیر دیگه ای هم اونجا بود ..