۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

79 " صندلی داغ غریبه "

خب .. بالاخره انتظارها به پایان رسید و وبلاگ غریبه با پست "صندلی داغ غریبه" به روز شد ..
طی دو پست قبل ، دوستان عزیز تا تونستن به من لطف کردن و هر چیو که نباید ازم پرسیدن .. خب ، هر عملی عکس العملی داره ، اما یه سری مشکلات کوچولو واسم پیش اومد این وسط .. و اون اینکه نمی تونم تک تک دوستانمو جدا جدا روی صندلیه داغ بنشونم .. پس مجبور شدم حدالامکان سوالاتم عمومی باشه و تمام دوستانو شامل بشه ..
سوالات زیادی داشتم برای این صندلیه داغ ، اما خب به دلایل بسیاری نتونستم به همشون بپردازم .. یکی از اون دلایل اینه که اینجا یه وبلاگ تقریبن عمومیه ، از هر قشری توی آمد و شد دارن و سوالات بو دار نمیشد پرسید .. و دلیل دیگه اینکه اگه همه ی سوالاتو میاوردم جواب دادن به اونها کامنتهای طولانی ای رو مطلبید که خب به علت محدودیت تعداد کاراکتر تو هر کامنت ، مطمئنن دوستان با مشکل مواجه میشدن .. با این توصیفات ، سوالات این صندلی بالاجبار بصورت گلچین شده پرسیده میشه ..
قبل از اینکه بو بیاد 1 : دوستان لطف کنن و به سوالات به صورت جدی و واقعی جواب بدن ..
قبل از اینکه بو بیاد 2 : سوالات تو دو دسته ی سوالات عمومی و تخصصی طبقه بندی شدن و کلن از 18 سوال مختلف تشکیل میشن .. دوستا لطف می کنن و تو هر کامنت از 1-18 شماره می ذارن و جواب هر سوالو جلوی شماره اش می نویسن ..
قبل از اینکه بو بیاد 3 : تا اونجایی که تونستم سعی کردم سوالات با اعصاب دوستان بازی کنه ، امیدوارم در این راستا موفق بوده باشم ..
سوالات عمومی :
1) اسم واقعیت چیه ؟ (فقط نام) .. شهرتت ؟ (اون چیزی که فکر می کنی با اون خصلت می شناسنت) .. قد .. وزن .. ( همه ی اینا یه سوال بود .. )
2) هر کسی از عشق واقعی یه تعریف یا یه پیش زمینه ی ذهنی ای داره ، با اون پیش زمینه ای که داری تا حالا عاشق شدی ؟ اگه شدی کی بوده ؟
3) اگه عاشق کسی بشی ، یا حداقل جوری دوستش داشته باشی که بخوای باهاش زندگی کنی ، چطور بهش میگی ؟
4) تو دفتر زندگی هر کسی سطر هایی وجود دارن که آدم دلش می خواد با یه پاک کن پاکشون کنه ، دوست داری اون پاک کن دست کی باشه ؟
5) خدا بهت میگه امروز عزرائیل رفته مرخصی و تو باید جاش واستی .. و بهت یک فرمان میده ، باید جون عزیزترین کس زندگیتو بگیری (حالا فرضن مادر یا هر کس دیگه ای) چیکار می کنی ؟
6) با یه نفر دعوای خیلی سختی می کنی ، وسط دعوا تو اوج عصبانیت طرف بهت سه تا فحش میده ، دوست داری اون سه تا فحش چی باشه ؟ و تو هم اگه با سه تا فحش بخوای جوابشو بدی چی میگی ؟
7) آخرین لحظه ی زندگیته .. مرگ رو به وضوح جلوی چشمات می بینی ، می فهمی که دیگه باید این دنیا رو ترک کنی ، اما دم آخر بهت اجازه داده میشه سه تا آرزو کنی تا برآورده بشه ، تو چه آرزوهایی می کنی ؟
8) فکر می کنی چرا هنوز تنهایی ؟ و اگه نیستی ، فکر می کنی چرا تنهائیهات از بین رفته ؟ ..
9) اگه بخوای یه سوال از خودت بپرسی که جلوی جمع روت نشه جوابشو بدی ، چی می پرسی ؟
10) نظرت راجع به غریبه چیه ؟
سوالات تخصصی :
11) داری تو خیابون راه میری ، جاده خلوت خلوته ، کسی نیست ، به یه ساختمون میرسی که درب ورودیش آینه ایه ، جلوش وا میستی و دستتو تا آرنج می کنی تو دماغت .. همینجور مشغولی که یهو درب باز میشه و 20 نفر آدم متعجبو پشت درب می بینی .. عکس العملت چیه ؟
12) تو یه مجلس ختم نشستی ، همه از فرط غم تو خودشون فرو رفتن و سکوت مطلق کل فضا رو در بر گرفته ، یکمرتبه بهت فشار میاد .. دست خودت نیست ولی ناخوداگاه یه باد صدا داری ازت بلند میشه ، همه روشونو می کنن سمتت ، چیکار می کنی ؟
13) بهترین کس زندگیت برای تولدت یه شورت اسلیپ خیلی خوشرنگ می خره ، روشم عکس یه قلبه که وسطش تیر زدن ، تو هم اون شورتو بی نهایت دوست داری ، اما وقتی می خوای پرووش کنی می بینی برات کوچیکه ، چیکار می کنی ؟ خودتو سایز شورت می کنی ؟
14) یه جایی هستی ، یه کار واجب و یه کار خیلی واجب بهت دست میده و بدو میری دستشویی .. هم کار واجبو انجام میدی و هم کار خیلی واجبو .. کم کم دنیا جلوی چشمات رنگی میشه و دست میبری سمت شیر آب .. تازه اونجاست که می فهمی اون دستشویی فقط یک شیر داره که اونم درجه ی آبش 102-103 درجه ی سانتیگراده ، چیکار می کنی ؟
15) شده تا حالا کاندومو مثل بادکنک بادش کنی ؟ ( یادش بخیر ، دوران راهنمایی یه بار یکی از بچه ها کاندوم آورد مدرسه ، همه فکر می کردیم بادکنه ، بادش کردیم و جاتون خالی کلی باهاش بازی کردیم )
16) میگن همیشه اولین چیزا ، ماندگارترین و خاطره انگیزترین چیزهان ، اولین باری که سکس کردی یادت هست کی بود ؟
17) جواب اون سوالی که توی شماره ی 9 از خودت پرسیدی چیه ؟
18) داغترین سوال این صندلی که سر و تهتو با هم سوزوند کدوم بود ؟ ..

78 " گور پدر تكنولوژي "

هفته ي قبل يكي از دوستام بهم برنامه اي داد مخصوص پي سي كه مي تونست امنيت سيستمو صد چندان كنه ..
سيستم تبديل ميشه به يك فيلم تخيلي .. به اين صورت كه وقتي برنامه نصب ميشه ، خود برنامه از طريق وب كم صورت صاحب كامپيوتر رو تو حافظه ذخيره مي كنه ، حالا هر وقت ويندوز بالا مياد باز از طريق وب كم صورت كسي كه پشت پي سي نشسته رو آناليز مي كنه ، اگه با چهره اي كه تو حافظه داشت برابر بود سيستمو باز مي كنه ، در غير اين صورت عمرن تو سيستم نميره ..
خلاصه كلي با اين برنامه حال كرده بودم .. مني كه مدام با جديد ترين و به روز ترين برنامه ها سر و كار دارم (بيشتر ميشه گفت علاقه دارم ) اين برنامه يه چيز ديگه بود ..
همه چيز داشت خوب پيش ميرفت تا دو روز پيش .. يه مقدار ريشم بلند شده بود و تصميم گرفتم برم كوتاش كنم .. رفتم تو حمام و با تيغ افتادم به جونش و تا سه لايه آسفالتش كردم ..
خلاصه از حمام اومد بيرون و زرتي پاور سيستمو زدم و رفتم جلوي وب كم تا برنامه آناليزم كنه و سيستم برام باز بشه ..
يه دقيقه .. دو دقيقه .. پنج دقيقه .. ده دقيقه .. اما سيستم باز نشد ..
حالا موضوع از چه قرار بود ، برنامه صورت با ريش منو تو حافظه ذخيره داشت و بدون ريش منو نمي شناخت ..
يه بار .. دو بار .. هر چي قسم و آيه دادم بهش بابا من همون آدمم .. بيخيال بازش كن ، اما مگه به خرجش رفت ؟ ..
اعصابم به طور كل بهم ريخت .. دلم مي خواست با ساتور بزنم اون وب كمو از وسط نصفش كنم ..
با تمام زوايايي كه بلد بودم جلوي وب كم ژست گرفتم با شايد فرجي بشه .. اما نشد .. بي شعور نفهم تر از اين حرفا بود ..
ديگه امروز صبرم تموم شده بود و تصميم گرفته بودم ويندوزو از بيخ و بن فرمتش كنم كه يهو يه فكري تو ذهنم جرقه زد .. خوشم مياد هميشه هم به موقع جرقه مي زنه ..
خلاصه جلدي پريدم بيرون و يه ماژيك مشكي خريدم .. يه آينه گرفتم دستم و تار به تار ريشمو شبيه سازي كردم رو صورتم .. تمام سر و صورتم شده بود ماژيكي .. اميد چنداني نبود .. ولي بالاخره تيري در تاريكي بود ..
رفتم جلوي وب كم .. يه بار آناليز كرد .. نشد ..
دو بار آناليز كرد .. نشد ..
بار سوم داشتم چارتا فحش نثار اون دوستم كه اين برنامه رو بهم داد مي كردم كه يهو آناليزش جواب و دلينگ دلينگ سيستم اومد بالا ..
وايييي .. نمي دونين چقدر خوشحال شدم .. پريدم و وب كمو بوسيم .. يكم دل دادم و قلوه گرفتم باهاش .. اما ..
عين شياطين پليد رفتم سراغ اصل برنامه و با خباثت تمام كلشو از سيستمم remove كردم ..
تازه خوش خوشونم شده بود كه چشمم افتاد به آينه ..
ا ، اين صورتم چقدر داغونه .. حالا ماژيكارو چطور پاكش كنم ..
چشمتون روز بد نبينه .. هر چيزي رو كه بگين امتحان كردم اما پاك نشد .. مونده بودم مستاسل و نگران و افسرده كه چه كنم .. كه يهو چشمم افتاد به يه چيزي ..
چاره اي نداشتم .. آخرين راه بود .. چشمامو بستم و كشيدمش رو صورتم ..
آخ .. اوخ ..
درد داشت ، ولي بايد تحمل مي كردم ، حداقل اين داشت ماژيكارو پاك مي كرد ..
خدا پدر اوني كه اسكاج ظرفشويي رو خلق كرد بيامورزه ..
پ . ن : مهلت پست قبلي تا 2 روز ديگه همچنان باقيه و غريبه به سوالات دوستان پاسخ ميده .. اما به همون اندازه مهلت زدن پست " صندليه داغ غريبه " هم بسيار نزديكه ..

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

77 " پست دوستان "


تقریبن دو هفته ی پیش دختر دائیم نصفه های شب اس ام اسی داد به این مضمون :
امشب شب راستگوئیه ، هر سوالی داری ازم بپرس راستشو بهت میگم ..
منم بهش اس ام اس دادم تا حالا چند تا دوست پسر داشتی ..
دیگه تا خود صبح اس ام اس نداد ..
فرداش طرفای ظهر بود اس ام اس داد ببخشید دیشب خط ها خراب شده بود ..
گفتم حالا جوابشو بگو ، گفت نه ، شب راستگویی دیشب بود ..

پ . ن 1 : تقریبن عکس پست و موضوع پست و در کل تمام این پست به دست دوستان گلم بوده ( یا به قول خودشون سران فتنه )
پ . ن 2 :  امروز تصمیم گرفتم روی صندلیه داغ بشینم .. تا اونجایی که بتونم حتمن به همه ی سوالات دوستان جواب میدم ..
پ . ن 3 :  هر کامنت فقط 3 سوال .. اونم با شماره های (1 ، 2 و 3 ) تا جواب دادن بهشون راحت تر باشه ..
پ . ن 4 : بیشترین دلیل قبول این کار پست بعدی ای بوده که قصد دارم بذارم .. پست بعدی با عنوان " صندلی داغ غریبه " با سوالاتی از طرف شخص خودم مطرح میشه و از تمام دوستان وبلاگ نویس و سران فتنه به اجبار دعوت به نشستن روی اون صندلی میشه ..
پ . ن 5 : در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه دوستان ..







۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

76 "کوچی دوباره"


سومین موج فیلترینگ هم به بهم اصابت کرد ..
موجم اگر می روم .. گر نروم نیستم ..
www.gharibi89.blogfa.com

کولیه خانه به دوشم .. مرا بگذار و بگذر ..
جون من می بینی ؟ امسال مثلن می خواستم دامنه و هاست بخرم غریبه رو سایتش کنم .. اینجوری که راه به راه داره فیلتر میشه .. هی هی هی ..
پ . ن : کسی آدرس سایت یا ایمیلی از سازمان فیلترینگ ایران نداره ؟

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

75 " فراخوان "


چرا و چگونه به بزرگتر خود احترام بگذرایم .. ؟
پ . ن : راستش برادرم و خانومش واسه چند روز رفتن مسافرت کاری .. برادرزاده ام هم مونده پیش من .. امروز معلم انشاشون بهشون موضوع بالا رو داده ، حالا اونم دفتر داده دستم واسش بنویسم ..
آخه بگم سر این معلمشون چه بلایی نازل بشه که گفته از بزرگتاتون کمک بگیرین .. حالا من مونده ام چی بنویسیم آخه ؟ ..
یکی کمکم کنه ..

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

74 " سوکس "


سوکس حمام .. منفورترین موجودی که من می شناسم .. زشت و ایکبیری به تمام معنای واقعیه کلمه .. حالم دگرگون میشه وقتی می بینمشون ..
حرصمم در میارن وقتی که باهاشون رو در رو میشم پشت چشم واسم نازک می کنن ، دلم می خواد با دمپایی محکم بکوبونم درست وسط فرق سرشون .. شطرررررققق ..
حالا چند وقت پیش یکی از رفقای بابا همراه خانومش شام اومده بودن خونه ی ما ..
ساعت طرفای 12 شده بود .. شامو خورده بودیم و نوبت میده و شیرینی بود .. همه گرم صحبت بودن و بودیم که یهو چشمم افتاد به گوشه ی اتاق ..
یکی از همون سوکسای بی شعور اومده بود توی اتاق ..
جوش آوردم .. داغ کردم .. مگس کشو برداشتم و همونجور وسط مهمونا افتادم دنبال ..
تق تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
همه با دیند سوکسه جیغشون رفت هوا .. اما منم کسی نبودم که به این راحتی ها میدونو خالی کنم ..
تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکس پرید رو میز .. منم چشممو بستم و دیگه نگاه نکردم به چی دارم می زنم ..
تق تق تق .. شطرق .. تق ..
دو تا استکان و یه پیش دستی افتاد شکست ، ولی هیچکدوم کوتاه نیومدیم .. نه من ، نه سوکسه ..
اون در می رفت من می زدم .. من می زدم ، اون در می رفت .. اما نمی دونم چرا هیچکدوم از ضربه هام به سوکسه نمی خوره .. احتمالن مگس کشه اشکال داشت ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکسه پرید رو لباس خانوم مهمون .. منم که قرار نبود کم بیارم ..
سوکسه راه افتاد روی لباس حرکات کردن و منم به قصد نابودی سوکس به شدت ضرباتم افزودم ..
صدای پای سوکس ، صدای ضربه های من و صدای فریاد ها و جیغ های خانوم مهمون تو کل خونه پیچیده بود ..
تا نفس داشتم ضربه زدم ولی هیچکدومشون به سکوکسه نخورد ، اخرشم مامان یه لحظه درو باز کرد و سوکسه هم یه بال نه ، دو بالشو پر داد و سریع از محکمه فرار کرد ..
سوکسه که رفت دیگه آروم ایستادم و فقط نفس نفس میزدم .. یهو دیدم بقیه ی شروع کردن به خندیدن .. یه نگاه به پذیرایی انداختم ..
گلدون افتاده بود یه گوشه .. ظرفای شکسته وسط اتاق پخش شده بود .. پوست های میوه هم همه جا پخش شده بود .. و اینا همه نشان از نزاعی سخت بین منو و سکوسه بود ..
یکم نیش منم باز شده بود که چشمم افتاد به خانوم مهمون ..
آخ آخ آخ .. تازه یادم اومده بود ، بنده خدا رو زده بودم سیاه و کبود کرده بودم .. اینجا بود که یکم لپام قرمز شد ..
پ . ن 1 : نتیجه گیری اخلاقی :
وقتی میرین مهمونی زیاد سیریش نشین ، بالاخره صابخونه یه جوری از خجالتتون در میاد ..
پ . ن 2 : پ.ن1 فقط یک شوخی بود .. ولی اون بنده خدا تا آخر مجلس داشت دست و پاشو ماساژ می داد ، منم مدام لپام قرمز می شد ..

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

73 " پینوکیو "

امروز برادر زاده ام اومده بود خونه ما .. یه سی دی گذاشته بود داشت نگاه می کرد .. تو اتاق بودم .. یه لحظه چشمم افتاد به تلویزیون ..
آخی ، داشت پینوکیو می داد .. چه دورانی داشتیم با این برنامه کودک ..
یادمه تو یکی از قسمتاش پینوکیو کار می کنه و سه تا سکه به دست میاره .. خیلی خوشحال و خندون میره به یه رستورانی .. اونجا برادر گربه نره و روباه مکار می بیننش و وقتی می فهمن پول همراهشه بهش پیشنهاد می کنن اونارو ببره و فلان جا بکاره تا ازش درخت میوه طلا رشد کنه ..
پینوکیو میره تو رویا و پولاشو همونجایی که اونا گفته بودن می کاره ، بعد از یه مدتی هم یه درختی ازش در میاد که تمام میوه هاش سکه های طلائیه ..
وای چه صحنه ی با شکوهی بود .. 7 سالم بود .. اینجا اوج فیلمه .. همین موقع برق خونمون میره .. اه .. چه بد شانسی ای بود ، نفهمیدم بالاخره پینوکیو پولاشو می کاره یا نه ..
اما در عوض با همون خیالات بچگی یه فکری به سرم زد ..
منم تو قلکم سکه داشتم ..
یعنی اگه می کاشتم یه درخت پر از پول در می اومد ؟ !!
چه فکر خبیثانه ای ، با همون افکار پلیدم رفتم سراغ قلکم ..
تو کمد بود .. درش آوردم .. اول خواستم بشکونمش ولی دلم نیومد ، راستش از عواقب بعدش یکم می ترسیدم ..
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره تونستم 3 تا سکه ازش در بیارم ..
یه 5 تومنیه قهوه ای ..
یه 2 تومنی ..
و یه 1 تومنی ..
یعنی جمعن 8 تومن ..
فکر درخت میوه طلا مدهوشم کرده بود .. سکه ها رو برداشتم و رفتم توی باغچه ..
یه بیلچه ی کوچولو داشتم واسه خود خودم .. همیشه وقتی مامان می رفت واسه ردیف کردن باغچه ، منم می رفتم خاک بازی ..
بیلچه رو برداشتم ، باغچه رو کندم و پولارو توش کاشتم ..
احساس غرور می کردم .. من تا چند وقت دیگه پولدار میشدم .. وای .. یعنی با این همه پول چندتا بستنی و لواشک می تونستم بخرم ؟!!
دیگه کارم شده بود روزی 100 دفعه آب دادن به سکه ها .. واسه مامانم سوال شده بود چرا به این قمست از باغچه اینقدر می رسم .. ولی من چیزی به کسی بروز ندادم ..
این روال ادامه داشت تا اینکه هفته ی بعد باید روزی که پینوکیو می داد رسید .. چه خوش شانسی ای ، بازم داشت تکرار هفته ی قبلو می داد .. همون قسمت کاشت پولا .. بالاخره می تونستم بفهمم آخرش پینوکیو پولدار میشه یا نه ..
پینوکیو پولاشو کاشت اما درختی در نیومد ، به جاش نیمه های شب برادر گربه نره و روباه مکار رفتن و پولارو یواشکی برداشتن ..
به این صحنه میگن شکست روحی در عنفوان کودکی ..
کابوس بزرگی بود .. دوویدم سمت باغچه .. اونجایی که پولا بود .. کندم .. کندم .. بازم کندم .. اما هیچ پولی پیدا نکردم ..
اینطرف .. اونطرف .. نه .. نبود ..
فشارم افتاد ، چشمام سیاهی رفت ..
این غیر ممکن بود ..
مامان داد زد چرا داری باغچه رو داغون می کنی ؟ ..
و من فریاد زدم :
مامان ، گربه نره سرم کلاه گذاشت ..
پ . ن 1 : از غصه ی اون 8 تومن شده بودم یه پوست استخوان ، بیشتر از این حرصم می گرفت که برادر گربه نره و روباه مکار چقدر راحت تونستن خرم کنن ..
پ . ن 2 : هنوزم که هنوزه سرنوشت اون 8 تومن مشخص نشده ..