۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

57 " شورت "


دیروز بالاخره تصمیم گرفتم برم واسه خودم یه شورت بگیرم .. یه شورت فروشیه جدید باز شده اینجا .. پا شدم رفتم اونجا ..
نکاتی چند اندر باب خریدن یک شورت :
نکته اول : حتمن شورتی بخرین که توش جا شین ..
تو همون بدو ورودم به فروشگاه ، یه خانوم با یکی از فروشنده ها داشت بحث می کرد و می گفت :
یعنی من حتا اگه خودمو جمع و جور تر هم بکنم تو این شورت جا نمیشم ؟
فروشنده : آخه خانوم چه اصراری دارین شما .. این شورت سایز بچگانست ، اصل پای شما نمیره ..
نکته دوم : نیت و انگیزه ی خرید شورت هم مهمه ..
چند قدم که رفتم جلو تر ، یه خانوم گرد و تپل و بامزه داشت با به فروشنده ی دیگه حرف می زد ..
فروشنده : خانوم این شورت مدیومه .. اگه برای خودتون می خواین فکر کنم یه 3-4 تا سایز کوچیکتر باشه ..
خانوم تپل لبخندی زد و گفت : نه دخترم .. واسه خودم می خوام اما نه اینکه الان بپوشم .. دارم رژیم می گیرم ، می خوام اینو بذارم تو کمد لباسام هر وقت می بینمش انگیزم واسه ادامه ی رژیم بیشتر بشه ..
نکته سوم : شورتو نمیشه جای شلوار استفاده کرد ..
از یه شورتی خوشم اومد اما سایزش بزرگ بود .. وقتی از فروشنده سایز کوچیکترشو خواستم گفت :
اونو ... نه .. سایزای دیگشو تموم کردیم .. همون مونده .. ولی یکم بزرگتر هم اشکالی نداره ها ..
با لبخند گفتم : آخه این یکم بیشتر از یکم بزرگتره ..
وسایلی که توی شورت میرن ابعاد مشخصی دارن ، یا حداقل توی یه بازه ی مشخصی قرار میگیرن ، پس شورت بزرگتر احتیاجی نمیشه ، چون وسایل بیشتری توش نمیره ..
نکته چهارم : اگه قیمتش با جیب شما نخوند لزومی نداره چیزی بگین یا بخرین ..
همینجور که داشتم به شورتا نگاه می کردم  یه خانومی هم کنارم ایستاد و هی به قیمت ها نگاه کرد و آخر سر هم گفت :
اوووووووووو چه گرون شدن شورتا .. ولش کن بابا .. بیخیال .. کی دیگه شورت می پوشه ..
و بعد هم از مغازه رفت بیرون !!!
نکته پنجم : شکل هایی که روی شورت حکاحی شدن هم مهمن ..
از شکل هایی که اونجا بود خوشم نیومد و به فروشنده گفتم :
طرح دیگه ای ندارین ؟
فروشنده : چرا عزیزم ، شکل های رویایی و آرامش بخشمون جلوترن ..
شورتی که پامه روش عکس یه سیگاره که روشم یه علامت ممنوع قرمز رنگ زدن و زیرشم نوشتن : NO SMOKING
به این میگن فرهنگ سازی ..
نکته ششم : تبلیغات خیلی موثره ، به تبلیغات ها حتمن توجه کنین ..
یه خانومی یه شورتی انتخاب کرد و برد پیش فروشنده و گفت :
خانوم به نظرت این شورت رو تنم خوب وا میسته ؟
فروشنده با شور و شعف گفت : وای عزیزم چقدر بهت میاد .. این شورت مثل یه صدفه که تو توش عین مروارید می درخشی ..
و نکته آخر : کلن دقت کنین از چه فروشگاهی تصمیم به خرید دارین ..
بعد از بیست دقیقه گشت و گذار دست از پا درازتر کنار یکی از فروشنده ها ایستادم و گفتم :
یه شورت مردانه ی تر و تمیز نداشتین ..
فروشنده : نبایدم داشته باشیم .. اینجا فروشگاه لباس زیر زنانست .. لباس مردانه فروشگاه بغل دستیه ..
با تعجب گفتم : چی ؟ !! پس چرا زودتر بهم نگفتی ؟
فروشنده : خب من چه می دونستم .. فکر کردم واسه خانواده یا دوست دخترت اومدی خرید .. خیلی ها میان ..!!
پ . ن : پس بگو چرا به غیر از شورت یه لباس زیر دیگه ای هم اونجا بود ..

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

56 " پلاک "


امروز اعصابم یکم داغون بود و دلم هوای دریا رو کرده بود .. بعد از یکم ...گشادی بالاخره تصمیم گرفتم و بلند شدم رفتم دریا ..
بازم مثل همیشه اگه از 700-800 نفر دیگه فاکتور بگیریم ، فقط من بودم و دریا ..
همینجوری داشتم توی ساحل قدم می زدم که یه پسر بچه اومد کنارم ..
پسرک : آقا شکلات .. باتری .. آدامس .. چی می خوای ؟ ..
     : هیچی پسر .. ممنون ..
پسرک گیر داده بود و ول نمی کرد : نه .. من می دونم .. یه چیزی می خوای .. خود نخوری لااقل واسه دوست دخترت بگیر ..
ایستادم .. لبخند زدم و بهش گفتم : من دوست دختر ندارم ..
پسرک : بچه گیر آوردی ؟ فکر کردی من خرم ؟ ..مگه بیکاری اومدی اینجا راه میری ؟..بیا آدامس موزی بگیر .. دخترا خرسی هم دوست دارن ، بده بهش ، وقتی بادش کرد آروم بزن روش ، می ترکه تو صورتش کلی حال می کنی ..
دیگه حوصله ام سر رفته بود از حرفاش .. دلم می خواست تنها باشم .. گفتم : ببین ، اصلن دوست دخترم کوفت بخوره .. خوبه ؟ ..
پسرک : آها .. پس دعواتون شده .. ما گل هم داریما .. می خوای بخری بری منت کشی ؟ ..
با حرص نگاش کردم و گفتم :میری یا جف پا بیام تو شکمت ؟
پسرک : برو بابا .. از اول بگو خریدار نیستی ، دیگه چرا این همه وقت ما آدمو میگیری ؟ ..
و بعد هم از کنارم دور شد .. ای روتو برم هی .. بعد از رفتن پسرک منم رفتم سمت چند تا موتوری که گوشه ی ساحل پارک شده بود و به یکیشون تکیه دادم ..
روم سمت دریا بود .. محو موجهای دریا شدم .. چه صحنه ی ارامش بخشی بود .. همینجور غرق تماشای دریا بودم که یه صدایی منو به خودم آورد ..
اوهوی .. آقا .. اوهوی ..
یه افسر پلیس بود ..
     : جونم ؟
آقا پلیسه : پلاکت کو؟
     : چیم کو؟
آقا پلیسه : میگم پلاکت کو ؟ .. چرا پلاک نداری ؟ ..
فکر کردم داره شوخی می کنه واسه همین به شوخی گفتم : خب لب دریاست ، درش آوردم یکم هوا بخوره ..
آقا پلیسه اخماش رفت تو هم و گفت : مگه من باهات شوخی دارم ؟ چرا پلاکت نیست ؟
     : بابا بیخیال آقا پلیسه .. من پلاکم کجام بود ..
آقا پلیسه : پس پلاک نداری .. وقتی دادم خوابوندنش دیگه پلاکت نمیره واسه هوا خوری ..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : خوابوندینش ؟ .. خب من خبر نداشتم .. اخه از کی تا حالا باید پلاک بزنم ؟ ..
آقا پلیسه : مگه از پشت کوه اومدی ؟ الان دیگه باید پلاک جدید هم بذاری ..
     : ا .. جدیه قضیه ؟ .. یعنی شما هم دارین ؟ ..
آقا پلیس بادی به قب قب انداخت و گفت : بله که دارم ..
چشمام گرد شد ، با تعجب گفتم : وای خدای من ، میشه پشت کنی پلاکتو ببینم ؟ ..
آقا پلیسه : پسرک مگه من با تو شوخی دارم ؟ ..
بعد هم با صدای بلند داد زد : سرباز .. وردار اون موتورشو .. پارکینگ ..
رومو برگردوندم .. تازه متوجه ی موتورا شدم و گفتم : ا .. یعنی تا حالا منظورت این موتورا بود ؟ .. وای من فکر کردم خودمو میگی ..
افسر که اینو شنید زد زیر خنده و گفت : دیگه هوای خودتو باید داشته باشی بهت پلاک نزنن .. اما اگه خواستی ما می زنیم ..
بعد هم دوباره زد زیر خنده ..
یکم نیشمو باز کردم و عقب عقب از اونا دور شدم که یهو خوردم به یه چیزی .. آروم رومو برگردوندم ..
پسرک :  آقا شکلات می خری ؟ ..
پ . ن : دریا امروز یکم طوفانی بود .. یاد تمام بچه های لینکستون غریبه بودم .. دونه دونتونو انداختم تو آب .. شما هم غرق میشدین .. کلی فاز داد ..


۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

55 " نامه ی عاشقانه "


یه چند روزی بود احساس می کردم چاق شدم .. بالاخره امروز عزممو جزم کردم برای رفتن به ورزش ..
صبحی زودتر از معمول از خواب بیدار شدم و بعد از پوشیدن لباس ورزشی از خونه زدم بیرون ..
تا سر کوچه که رسیدم دیدم ا .. لاغر شدم .. واقعن ورزش چقدر تاثیر داره .. دوباره برگشتم خونه ..
دیگه باید تقویت میشدم .. یه موز خوردم و خواستم یه آب میوه هم واسه خودم بریزم که زنگ خونه صداش در اومد ..
پسر دائیم بود ..
علی : غریبه ، من عاشق شدم ، کمکم کن ..
خب این تقریبن پروسه ایه که هفته ای 3-4 بار اتفاق می افته ..
علی : من یه دل نه صد دل عاشق دختره شدم .. این اولین و آخرین عشق منه ..
با بی تفاوتی گفتم : خب یه چیز تازه تر نداری بگی ؟ ..
اخماش رفت تو هم و گفت : اه .. چقدر تو بی احساسی ؟ .. حق هم داری ، آخه تا حالا که عاشق نشدی ..
    : آها ، واسه همینه داری جور منم تو عاشق شدن می کشی ؟ ..
علی : نه ، این یکی فرق می کنه ..
    : گفتم یه حرف تازه تر ..
علی : تصمیم گرفتم واسش نامه بنویسم اما زیاد نوشتنم خوب نیست .. اومدم تو کمکم کنی ..
    : آها ، این شد یه حرف تازه تر .. این اولیشونه که می خوای بهش نامه بدی ..
با التماس گفت : حالا واسم می نویسی ؟ ..
لبخندی زدم و گفتم : چرا ننویسم؟ ..
بعد آب میوه رو دادم دستش و شروع به خوردن کردیم .. آبمیوه رو خورد و شروع کرد به خوندن شعر :
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور / با خیال تو اگر با دگری پردازم..
    : کلک ، شعر هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟
علی : هی هی هی .. عمه ی عاشقی بسوزه که لامصب تیکه ایه واسه خودش ..
و بعد شروع کرد به گفتن و من هم می نوشتم :
چه باغبانی بود که این گل زیبای را آفرید .. مرا محو تماشای زیبایی این تک گل نگارین کرد که همتایش را در هیچ گلستانی ندیده بودم ..
.
.
.
تقریبن دو صفحه ای گفت و گفت و بعد هم پیشنهاد دوستی داد و شروع کرد به اصرار کردن :
جواب بده عزیزم .. میای گل گلدون من باشی ؟ .. میای سایبون من باشی ؟ .. میای همزبون من باشی ؟ .. تو رو خدا جوابمو بده .. میای ؟ میای ؟ میای ؟ ..
بعد این همه منت کشی هم یهو جوش آورد و زد به سیم آخر و گفت :
میای ؟ نمیای ؟ .. به درک .. این همه حرفو به خر زده بودم عرعر می کرد واسم .. نیومدی که نیومدی .. قحط دختر نیست که دارم منت توی آشغالو می کشم .. ایکبیری ..
بعد هم نوشته های زیر دستمو گرفت و پاره پاره کرد و گذاشت رو میز ..
علی : غریبه از من به تو نصیحت ، هر دختری لیاقت عشقو نداره ..
و بعد هم از خونه رفت ..
پ . ن : تصمیم گرفتم از این به بعد همیشه برم ورزش ..

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

54 " تقلب "


صبح روز دوشنبه امتحان دارم .. مبانی کامپیوتر و برنامه نویسی .. کتابو هی ، یه یک هفته ای میشه گرفتم .. خب این هفته هم که یا مهمونی بودیم یا مهمون بود خونمون ..
خلاصه اینکه امروز فکر امتحان بدجوری مشغولم کرده بود .. خب توی امتحانات همیشه کارآمدترین راه ، ساده ترین و راحت ترین راهه .. تقلب ..
اما یه مشکلی هست این وسط ، سر جلسه نه می ذارن کتاب ببریم ، نه جزوه نه حتا برگه کاغذ .. اه ، دانشگاهی که نشه سر جلسه اش کتاب برد باید درشو تخته کرد ..
همینجور غرق افکار پلید برای تقلب بودم که داداش بزرگم اومد توی اتاقم و متوجه ی چهره ی متفکرانه ی من شد و پرسید :
چیزی شده ؟
به خودم اومد و ماجرا رو بهش گفتم و کمی هم از افکار پلیدم باهاش در میون گذاشتم ..
همیشه مشورت کردن با یه بزرگتر راه گشا بوده واسم .. اینبار هم همینطور ..
داداشم واسه اینکه کارم راه بیافته شروع کرد به تعریف کردن خاطره ای از دبیرستانشو و نحوه ی تقلب کردن یکی از دوستاش که هیچوقت لو نمی رفت .. :
یه دوستی داشتم اصلن اهل درس و کتاب نبود .. شیطون و بازی گوش .. اما همیشه امتحانات کتبی رو با نمره ی بالا  قبول می شد .. مطمئن بودم تقلب می کنه اما هر چی می رفتم تو نخش نمی فهمیدم چطور ..
تا اینکه یه بار که توی کلاس دو تایی تنها نشسته بودیم قضیه رو ازش پرسیدم و بهش گفتم که بهم نشون بده چطور تقلب می کنه ..
سوالم که تموم شد دوستم زیپ شلوارشو کشید پایین و دست کرد تو شورتش ..
با تعجب گفتم : ا .. چیکار داری می کنی ؟ ..
دوستم گفت : یه لحظه صبر کن الان می گم ..
و همینجور دستشو تو شورتش می چرخوند و دنبال چیزی می گشت .. بعد از یه مدتی هم انگار پیداش کرده بود .. یه نگاهی به من انداخت و نیشش باز شد .. بعد هم یهو دستشو از تو شورتش کشید بیرون .
چشمام گرد شد .. دهنم باز موند .. چی می خواستم ببینم ؟!!! .. یه لحظه فکر کردم چیز تو چیز شد ..
اما نه ، اون یه چیز دیگه بود .. دوستم یه تیکه کاغذ از توی شورتش کشیده بود بیرون ..
یکم دقت کردم ، یه کاغذ که بهش یه تیکه کشت گره خورده بود و انتهای کشت هم می رفت توی شورتش ..
دوستم خندید و گفت : یه طرفش به چیز میزام بستست و طرف دیگه اش هم به این تقلبه .. اون روزایی که امتحان داریم شورت نمی پوشم .. فقط شلوار پامه .. سر جلسه زیپ شلوارو میدم پایین و یکم بازش می کنم .. تقلبو از اینجا در میارم .. مراقب که نزدیک میشه ولش می کنم ، کشت خودش تقلبو میبره تو شلوار .. منم یکم که جابجا بشم دهنه ی شلوار بسته میشه ..
حرفای داداشم که به اینجا رسید دیگه گل از گلم شکفت ، رفتم تو فکر .. همه چیز حله .. خب مواد لازمش چیاست ؟ .. اوووووم .. یه برگه تقلب می خواد + چند سانت کشت .. بذار ببینم ، خب چیز میزاشم که خودم دارم .. اوکی .. ردیفه دریفه .. دوشنبه هم دیگه شورت بی شورت ..
تو همین فکرا بودم که دیدم داداشم داره به حرفاش ادامه میده .. :
اما خب ، یه بار که سر جلسه امتحان بودیم ، یه مراقب از پشت بهش نزدیک میشه ، این دوستم نمی فهمه .. مراقب بنده خدا هم از همه جا بی خبر تقلبو می بینه و سریع از دست دوستم می گیرتشو و می کشتش عقب ..
حالا تصور کن ، وسط جلسه امتحان تمام دستگاه های دوستم اومد بیرون .. آی ما خندیدیم .. آی ما خندیدیم ..

آب دهنمو قورت دادم ، رفتم سراغ کتاب درسیمو شروع کردم به ورق زدن .. چشمم کور ، دندم نرم ، 400 صفحه کتابو دو روزه می شینم می خونم ..
پ . ن : همیشه مشورت با آدم گنده ها کار ساز نیست ..