۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

50 " بارون "


از بارون خیلی خوشم میاد .. دوستش دارم ..
امروز هم بعد از مدتها اینجا بارون اومد .. اونم چه بارونی ..
منم بی جنبه ، سریع شال و کلاه کردم و دوویدم تو کوچه ..
چه لذتی داره زیر بارون ایستادن .. سر تا پای آدم خیس میشه .. از همه جای آدم آب می چکه .. هیچ چیزی لذت بخش تر از این صحنه نیست ..
صدای شر شر بارونی که از تو ناودونی ها می ریزه بیرون .. چیکه چیکه هاش تو چاله های وسط کوچه ..
بیا ، باز این جماعت میگن چرا شهرداری چاله ها رو پر نمی کنه .. آخه پر کنه واسه چی ؟ .. پس آبا کجا جمع بشن ما از دیدنشون لذت ببریم ؟ ..
گفتم چاله .. وسط کوچه یهو یاد بچگی هام افتادم .. یه نگاه به اطراف کوچه انداختم .. کسی نبود ..
منم از فرصت استفاده کردم و عین این اردکای بارون ندیده جف پا پریدم تو چاله ی آب ..
سر تا پام خیس شده بود .. چه لذتی داشت ..
تازه بهم چسبیده بود .. کسی هم تو کوچه نبود و خیالم تخت تخت .. هر چی چاله دم دستم بود و گیر آوردم پریدم توش ..
پسر به این گندگی خجالت هم نمی کشیدم .. خب کسی که نمی دید ..
تو همین منوال بود که یهو یکی از تو خیابون پیچید تو کوچه .. منم سریع خودمو جمع و جور کردم و عین یه آدم متشخص یه گوشه ایستادم و چهار تا هم لیچار بار اون مثلن راننده ای کردم که رفته تو چاله و لباسامو به اون روز انداخته ..
هنوز لیچار گفتنام تموم نشده بود که دیدم سه تا از پنجره های آپارتمان انتهای کوچه باز شد و چند نفر سرشونو آوردن بیرون و یکی از اونا داد زد و به اون طرفی که اومده بود تو کوچه گفت :
ای بابا ، آخه مرد حسابی ، الانم وقت تو کوچه اومدن بود ؟ .. تازه داشتیم یکم می خندیدیم ..
منو داری ، دهنم باز مونده بود .. رنگم شده بود عین گچ ..
ای بر دهن اونی که شیشه آینه ای رو اختراع کرد سرویس .. آخه مرد حسابی ، اینم اختراع بود تو کردی ؟
پ . ن : سریع از محل حادثه متواری شدم و خودمو رسوندم خونه .. وای مامان خونه بود .. با هزار بدبختی لباسامو در آوردم و آثار جرمو تو هفت سوراخ قایم کردم .. مامان بفهمه رسمن به باد فنا رفتم  ..

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

59 " آرزو "

جای همتون خالی .. امروز با چند تا از بچه ها رفته بودیم دریا ..
معمولن اگه دلم خیلی پر باشه با دریا زیاد درد و دل می کنم .. امروز هم از اون روزا بود ..
بعد از یه مدتی از بچه ها جدا شدم و رفتم یه گوشه و با خودم و دریا و 400-500 نفر دیگه لب دریا ، تو ساحل خلوت کردم ..
خیلی باهاش حرف زدم .. از هر دری گفتم .. از هزار مشکل گفتم براش تا رسیدم به هزار و یکمیش ، تنهایی هام ..
گفتم دریا جون ، چی میشد بالاخره یه روز این تنهایی ها هم تموم میشد .. چی میشد یکی بود که هم همدم بود و هم همراه ..
یه آغوشی که هر وقت بهش نیاز داشتم باز میشد .. منم دستمو حلقه می کردم دورش و از رو علاقه انقدر فشارش می دادم تا تک تک ستون فقراتش از جا در برن ..
یکی باشه که صبح سرد زمستون آب یخ بریزم روش و اونم با چشمایی پف کرده و با عصبانیت از خواب بیدار شه و جف پا بیاد تو شکمم .. البته منم دارم براش ..
یا وقتی دلم از زمین و زمان پر بود بزنم دهنشو سرویس کنم .. بالاخره طرفم باید مایه ی آرامشم باشه دیگه..
تو همین افکار بودم که دیدم یه چیز سیاه رنگ داره شناکنان از طرف دریا میاد سمت من ..
کلی ذوق کردم .. دریا جون یعنی به همین زودی برآورده اش کردی ؟
با ذوق بلند شدم و رفتم دم ساحل .. تو پوست خودم نمی گنجیدم ..
جسم سیاه که نزدیک تر شد دیگه پاهام کاملن سست شدن ..
منی که این همه آروز کردم نمی دونم چرا یادم رفته بود مشخصات دقیق شخص مورد نظرمو به دریا بدم ..
اون سیاهی یه خانوم تپل و تقریبن مسن بود که با مانتوش رفته بود تو دریا و حالا هم داشت شنا کنان می اومد سمت من ..
ای بابا .. دریا دیگه چرا بی جنبه بازی در میاری ؟ .. حالا من یه چیزی گفتم .. اصلن من غلط کردم .. کی گفته من آرزو دارم ؟ .. جون من بیخیال شو .. غرقش کن نذار این آرزوم برسه به ساحل .....

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

58