۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

23 "محشر و محشور .."


دیشبی با پسر خالم نشسته بودیم و داشتیم از هر دری حرف می زدم .. بحثمون که اعتقادات مذهبی کشید و اونم شروع کرد به ارشاد من ..

همینجور گفت و گفت تا رسید به اونجایی که رسید به محشر و اون دنیا ..

بعد هم شروع کرد با آب و تاب از اون زمان گفتن و اینکه اگه آدم خوبی باشی اون دنیا با اونی که دوستش داری محشور میشی و تو بهشت کنارته ..

به این جمله که رسید رفتم تو فکر .. اینکه که من دوست دارم کی کنارم باشه .. خب مشخصه اولین گزینم پویا بود .. اما ته دلم یه چیز دیگه قلقلکم میاد که صدای پسر خالم منو به خودم آورد ..

مثلن خوده من ، دوست دارم با مهرناز محشور بشم .. بعد یکم مکث کرد و ادامه داد : حالا لیلا هم باشه .. زهره هم خوبه .. پارمیدا هم بیاد .. مریم .. الهام.. پاناما .. مامان پاناما !!! .. لیدا ..نه لیدا نه ، دختر خاله ی لیدا ..

و همچنان داشت اسمها رو ردیف می کرد که همراش محشور بشن ..

به به ، واقعن دل نبود این پسر خاله ی ما داشت .. دریااااا بود .. اگه همینجور هم بخواد پیش بره حتمن اقیانوس هم میشه ..

پ . ن : دگر جنسگرا ها همگی به بهشت می روند پس بشینین از همین حالا چرتکه هاتونو بندازین تا یه موقع اون دنیا کسی از قلم نیافته ..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

22 " تکنولوژی "


امروز داشتم از همون پارکی که تو غریبه ی 88 کلی صحبتش بود رد می شدم .. دلم هوای نیمکت خودمو کرد .. رفتم سمتش دیدم چهار تا پیر مرد روش نشستن .. رفتم و از جلوشون رد شدم .. هنوز چند قدم دور نشده بودم که 3-4 تا پسر اومدن جلوم و با ایما و اشاره شروع کردن به حرف زدن .. اولش خندم گرفت .. بعد فکر کردم شاید دوربین مخفی ای چیزی باشه .. اما دیدم نه ، اون بنده های خدا واقعن ناشنوان ( و به طبع از بیان کردن کلمات هم عاری بودن )..

تو همین گیر و دار بود که حواسم رفت سمت اون 4 تا پیر مرد ، مثل اینکه شوخیشون گرفته بود .. دست و پا شکسته فهمیدم رو من شرط بستن که می تونم منظور اون ناشنواها رو متوجه بشم یا نه ..

خلاصه به رگ غیرت ما هم برخورد و با تمام تلاش رفتم تو نخ حرکاتشون تا ببینم قضیه چیه ..

اما هر چی سعی کردم نفهمیدم چی دارن میگن ..

با کلی ادا و شکلک در اوردن بهشون فهموندم نمی فهمم منظورشونو ..

از یه طرف هم زیر چشمی اون پیر مردا رو می پاییدم که شش دانگ حواسشون پیش ما بود ..

همین موقع یکی از بچه ها گوشیشو در اورد و با ایما و اشاره بهم فهموند شمارمو بدم .. منم با هزار جور ترفند و شکلک بازی بالاخره این 11 تا شماره رو بهشون گفتم ..

یه چند لحظه ای نگذشت که دیدم واسم اس ام اس اومد .. به گوشی نگاه کردم دیدم نوشته :

سلام .. ببخشید آقا مزاحمتون شدیم .. آدرس ... رو ازتون می خواستیم .. میشه کمکمون کنین؟

به به ، واقعن این تکنولوژی چقدر می تونه کارساز باشه .. مخصوصن چنین جایی که آدم تو چنین هچلی می افته ..

منم خوشحال و خندون از اینکه بالاخره فهمیدم موضوغ چیه ، آدرسو تمام و کمال واسشون نوشتم و فرستادم .. بیچاره ها کلی تشکر کردن و رفتن ..

بعد از رفتن اونا یک مرتبه یکی از پیر مردا با صدای بلند گفت :

دیدی گفتم این پسره خنگه .. آخر نتونست بفهمه اینا چی میگن ..

یکی دیگه گفن : نه بابا ، دیدی که بالاخره با اس ام اس جوابشونو داد ..

همون اولی : برووو ، زیر شرطمون نزن ، هزینه ی سینمای امروز با تواه .. اگه اونا موبایل در نمی آوردن این اصلن مخش به این جور چیزا نمی رسید ..

دهنم باز مونده بود و فقط داشتم جر و بحث کردنشونو نگاه می کردم ، بابا یکم شرم و حیا هم خوب چیزیه ، من جلوتون واستادم دارین اینجوری حرف می زنین ، لااقل بذارین برم بعدن پشت سرم هر چی دوست داشتین بگین ..

21 " عشق فرهاد "

تا دو روز پیش فکر می کردم تو زندگی خیلی غصه دارم و تنهام ، نه اینکه کسی دورم نباشه ، کسی نیست که هم درد باشه یا دردامو بفهمه ..

اما دو روز پیش وقتی به وبلاگ عصیان سر زدم و دو پست رنگارنگ ( یکی به قلم علیرضا ، یکی به قلم دفتر خاطرات فرهاد) رو خوندم ، تازه فهمیدم تو عاشقی کردن و تنهایی کشیدن حالا حالاها ول معطلم ..

واقعن برای عشق پاک و روح بزرگ فرهاد احترام قائلم ..

20 " ساقی اول "


آخ که باز دلم هوای اونی رو که نباید کرده ..

چقدر دلم می خواست الان توی یه میخونه بودم ، میونه یه سری آدم مست و بیخیال .. بیخیال از حرف مردم و خنجر نگاهشون .. همونجا از ته دلم فریاد می زدم :

ساقی اول من ..

بزنین به سلامتیه اونی که عاشقش شدم و عشق نشد ، چشمامو دید و اشک نشد ، حرفامو شنید و همدرد نشد ، زخمامو دید و مرهم نشد ..

19 " کرم "


یادمه اون قدیما ، عهده بوقی سال پیش ، اون وقتی که خدا داشت بشر رو خلق می کرد ، همه جمع بودیم و داشتیم به این عظمت خلقت نگاه می کردیم ..

شد و شد تا اینکه بدن این مخلوق عجیب ساخته شد ، ابلیس پزسید چرا قلبو آفرید .. اون یکی پرسید چرا مثانه خلق شد و خلاصه هر کسی سوالی پرسید و جوابی گرفت .. اما من اون گوشه ایستاده بودم و داشتم به بدن نگاه می کردم ..

خدا پرسید : تو سوالی نداری ؟

گفتم : نوکرم خدا ، چرا ندارم ، اون چیز کوچیکه چیه که تو بدن گذاشتی ؟

با این سوالم همه سرشونو بردن تو بدن ببینن چه خبره ..

خدا خنده ای کرد و گفت : به اون چیز کوچیکه میگن کرم ، همیشه ساکنه ، اما هر از گاهی که تکون بخوره بشر کارهای عجیبی انجام میده ..

اون روز منظور خدا رو نفهمیدم ، گذشت تا دیشب ..

خواب بودم که گوشیم ساعت 3:30 صبح شروع کرد به زنگ خوردن .. طرف هر کی بود ول کن معامله هم نبود .. انقدر گوشی زنگ خورد تا از خواب بیدارم کرد ..

گوشیو برداشتم و تو همون حالت خماری گفتم : الو ..

صدای پشت خط قهقهه زد و گفت : کاری نداشتم ، فقط می خواستم بیدارت کنم .. شب بخیر ..

بعد هم تماس قطع شد ..

اونجا بود که یاد حرف خدا افتادم و کاربرد اون کرمه رو فهمیدم .. دیشب ساعت 3:30 صبح ، یکی از همون کرما ، توی بدن یکی از همون مخلوقین تکون خورده بود .....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

17 " بخشش "


توی آخرین سری از پستای "از 63 تا 89 " یه دوست عزیزی کامنتی به مضمون زیر گذاشت :
(( تو یه احمق آشغالی اینو تو گوشت خوب فرو کن
ولی آشغالام میتونن بازیافت شن
امیدوارم.........))
خب ، بازیافت کردن آشغالا رو قبول دارم ، اما اول باید پرتقال فروشو پیدا کنیم یعنی تشخیص بدیم آشغال کیه..




 
از حرفات ناراحت نشدم پسر ( یا شایدم دختر ) ..
تو فحش و ناسزا گفتی ، در حد فهم و درک خودت ، منم نادیده گرفتم و بخشیدم ، در حد فهم و درک خودم ..
همین ..




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

16 " از 63 تا 89 / شش "


نفهمیدم چطور شد ولی ابر و باد و کهکشان و فلک خورشیدی و تلتکس و اینترنت همه دست به دست هم دادن تا دروغ بزرگ من بر ملا نشه .. و حتی برعکس ، همه چیز هم درست پیش بره ..
یعنی من از اون سال به بعد شدم دانشجوی رشته ی دکترای دندانپزشکی !!! ..
اون موقع ها به اندازه ی الان ، اون حرفم واسم مسئله نبود .. خب با بودن تو اون مهمونی ها و غم دوریه شروین دیگه این مسئله ها واسم مهم نبود ..
یه سالی هم به همین منوال گذشت .. تا اینکه یه شب ، تو یکی از همون پارتی ها علی رو دیدم .. خونم به جوش اومده بود ، وقتی منو دید جا خورد ، با هم رفتیم توی حیاط خلوت خونه ای که توش مهمونی بود  .. باز هم همون حرفای قدیمی و آخرشم جر و بحثمون شد و تا اونجایی که می خوردیم همدیگرو زدیم (نوش جون جفتمون) ..
خون از لب و دماغمون می چکید و از خستگی پهن زمین شدیم ..
رو به علی کردم و گفتم : خیلی نامردی ..
علی : هنوزم عین قدیما احمقی ..
اعتنایی به حرفش نکردم ولی اون ادامه داد:
اصلن تو از شروین خبر داری ؟ می دونی الان کجاست ؟
اسم شروین که اومد تمام تنم لرزید ، از جام بلند شدم و رفتم سمتش:
مگه تو از شروین خبر داری؟
علی : دیوونه ای ، اون الان چند سالی میشه همسایه ی ماست .. دوست داری بدونی الان با کیه و کجاست ؟
نمی دونستم چی باید بگم ، علی یه آدرس نوشت و داد دستم و گفت اگه دوست داری بدونی برو تو این خونه ببین چه خبره ..
یادم نیست چطور خودمو به اونجا رسوندم  .. اما بالاخره جلوش ایستاده بودم .. یه خونه ی ویلایی ، پر از دار و درخت ..
دیوارهای کوتاهی داشت ، نصفه شب و کسی اون دور و اطراف پیداش نبود ، از دیوار پریدم بالا و رفتم تو خونه ..
حدودن تا چند متر باغجه ای پر از درخت بود و بعد از اون هم ساختمون شروع می شد ..
اون قسمت از دیوار خونه که رو به باغچه بود تمام شیشه ای بود و پرده هاشم کنار رفته بودن .. یه اتاق خواب بود با یه تخت دو نفره ..
باورم نمیشد ، چی داشتم اون تو می دیدم .. مدیر مدرسمون بود و شروین .. چه عشق بازی ای با هم می کردن ..
دنیا دور سرم چرخید .. حرفای علی توی سرم مدام می پیچید:
احمق ، من لوت نداده بودم .. تو انقدر ازم بدت اومده بود که اصلن به حرفام گوش نمی دادی .. شروین اونی نیست که تو فکر می کنی .. اون خودش بود که ماجرا رو واسه مدیر گفته بود .. اون مدیر هوس پرست مدرسمون از همون اول چشمش دنبال شروین بود .. اونم همچین بدش نمی اومد .. یه بار شنیدم داشت به مدیر می گفت به تو شک کرده و شاید تو پا پیچش بشی .. مدیر هم گفته بود اگه تو جلوش قرار گرفتی خودش می دونه چطور ردت کنه .. هر کاری کردم از فکر اون پسره بیای بیرون نشد که نشد ..گوشت به این حرفا بدهکار نبود ..
حالا چشمم باز شده بود ، داشتم تمام حرفای علی رو به چشم می دیدم ...
دیگه حالم داشت بهم می خورد .. از اون خونه ی کذایی زدم بیرون .. گریه امونم نمی داد .. دیگه فقط انقدر یادمه که همونجا سرم گیج رفت ..
وقتی چشم باز کردم حسن و علی رو بالای سر خودم دیدم ، توی همون خونه ای بودیم که پارتی توش بود ..
علی می خواست با حرفاش آرومم کنه اما نمی تونست .. من چطور می تونستم آروم باشم ؟ .. اون دوتا چرا باید این کار رو با من کردن ؟ شروین خیلی راحت می تونست بزنه تو گوشم و منو از خودش برونه .. اون مدیر هوسران هم فقط به خاطر هوس بازی هاش با تمام زندگی و آینده ی من بازی کرد ...
حالم خرابتر از این حرفا بود ..
بیچاره مامان و بابا ، چه می دونستن ماجرا چیه .. فقط غصه می خوردن ( اولین بار بود یه حس عاطفی توی بابا می دیدم )
راستش یه بار خواستم همه چیزو خیلی راحت تموم کنم ، اولش با همون حکایت قدیمیه تیغ و رگ .. اما هم چیز دست به دست هم دادن و نشد که بشه .. با اعصابی داغونتر زدم از خونه بیرون .. کوچه پس کوچه ها رو رد کردم تا رسیدم به جاده ی اصلی .. می خواستم دیگه تمومش کنم .. چشمامو بستم و پریدم تو جاده .. شروع کردم راه رفتن وسط جاده .. انقدر رفتم و رفتم تا بالاخره افتادم تو یه چاله ای .. چشم باز کردم دیدم افتادم توی جوی آب اون سمت جاده .. یه نگاه به خیابون انداختم ، هیچ ماشینی توش نبود .. اما چطور ممکنه ، اونجا یکی از شلوغترین خیابونهای شهر بود ..
از یه عابر موضوع رو پرسیدم و فهمیدم دو طرفه جاده رو به خاطر فیلم برداری بستن ..
ای گند بزنن به این شانس ما .. عرضه ی خودکشی هم نداشتم .. خوب یا بد ، هر چی که بود از این کار منصرف شدم ..
دکتر بردنام شروع شد .. اون موقع بود که با حسن و گروهش قطع رابطه کردم .. یعنی با خیلی ها این کار رو کردم .. کم کم پام به مطبای روانشناسی هم باز شد .. یه بار بردنم پیش یه دیوونه که بعدن فهمیدم دکتره .. 27 جلسه چرت  پرت تحویلم داد و اخرشم هیچی به هیچی ..
بعد از 6 ماه علی هم از ایران رفت ..
تقریبن یه سالی تو همین حالت بودم که دیدم خیلی ها دارن به خاطر این حالتهای من زجر می کشن .. بابا ، مامان ، اطرافیان .. تصمیم گرفتم یه نقاب بزنم رو صورتم و از دید دیگران بشم همون غریبه ای که بودم .. شاد و خندون ... خب تاثیر هم داشت ..
با اینکه هنوز اثرات اون حادثه روم بود اما دیگه چیزی نشون نمی دادم .. کم کم هم به فکر این افتادم که یه سر و سامونی به اوضاع زندگی بدم ..
بازم رفتم دنبال پیش دانشگاهی .. اینبار یه مدیر واقعن بهم کمک کرد .. منو ثبت نام کرد و با آشناهایی که داشت اون پیوستو از پروندم پاک کرد ... هیچ وقت نفهمیدم چرا بهم کمک کرد اما همیشه برام محترم و قابل ستایشه ..
یه چند وقت بعد هم با حامد آشنا شدم .. اونم برام مث برادر شد آخرش .. خیلی پیگیر کارام شد تا تونستم خودمو بالا بکشونم و پیشو تموم کنم .. خیلی مدیونشم ..
بعد از پیش دانشگاهی هم یه دو سالی برای کنکور نشستم و بالاخره هم امسال قبول شدم .. اما چیزی که این وسط هنوز درست نشده اینه که من دکترا قبول نشدم .. و هنوزم همه فکر می کن من دارم پزشکی می خونم .. هر چند همه می دونن امسال هم کنکور قبول شدم اما فکر می کنن رشته ی دومه .. خب اینم خودش خیلیه .. دارم کم کم موضوع پزشکی رو تو ذهنشون کمرنگ می کنم ..
24 سال با همه خوبی ها و بدیهاش اومد و رفت .. حالا هم سال 89 رو شروع کردیم .. تا امروز غریبه خیلی بالا و پایین داشت ، اما اینقدو فهمیدم همه چیزش می گذره ، نه خنده هاش وفا می کنه ، نه گریه هاش موندگاره ..
پی نوشت : در مورد پویا توضیحی ندادم چون قبلن در مورد اون پستایی گذاشته بودم ....

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

15 " از 63 تا 89 / پنج "


دیگه هر صبح از خونه به بهونه ی مدرسه می زدم بیرون .. اولین کاری که می کردم این بود که می رفتم سر کوچه ی مدرسه تا وقتی شروین داره میره تو از دور ببینمش .. واقهن دیدن اون آرامش عجیبی بهم میداد .. با تمام وجودم دوستش داشتم ..
بعد از اون تو خیابونا پرسه می زدم و ظهری که مثلن مدرسه ها تعطیل میشد بر می کشتم خونه ..
یه چند روزی الاف تو خیابونا بودم تا اینکه گذرم خورد به یکی از بوستان های شهر ، یه پارک نقلی و کوچولو ..
خب اون پارک خیلی روی ادامه ی اتفاقات زندگیم تدثیر گذاشت ..
روز اولی که رفتم اونجا با سه تا دانشجوی رشته ی دندانپزشکی آشنا شدم ، مامانم خیلی دوست داشت منم یه روز دندانپزشک بشم .. ( دانشکده ی دندانپزشکی طرفای همون پارک بود ) .. یه دو سه ساعتی با هم بودیم و گپ زدیم و اونا هم از رشتشون گفتن تا اینکه زمان گذشت و اونا از کلاسشون عقب افتادن و بدو بود خداحافظی کردن و رفتن سمت دانشگاه ..
فردای اون روز بازم رفتم همون پارک ، اما اینبار یه اقای میانسالی اومد کنارم نشست ..
یه لبخند زد و دستشو گذاشت رو پامو گفت : پایه ای ؟
با تعجب نگاش کردم ، دیدم دستش داره کم کم میاد بالاتر ، دستشو کشیدم عقب و گفتم : منظورت چیه ؟
گفت : دیر میگیری .. سکسی خونه دیگه .. پایه ای واسم کار کنی ؟ حقوق خوبی میدم ...!!!
چشام گرد شده بود و دهنم باز مونده بود ، چقدر راحت این جمله رو به یه غریبه گفته بود ..
می بینین ؟ باز جوونا میگن کار پیدا نمیشه .. بابا کار فراوونه ، دیدین که ، من فقط دو روز تو پارک نشستم بهم یه شغل شرافتمندانه پیشنهاد شد ، مشکل ما جوونا هستیم که نمی خوایم یکم خودمونو تکون بدیم یا دیگرانو به تکون خوردن بندازیم ..
و از اونجایی که جوونای ایرونی عادت دارن پشت پا به موقعیت های طلاییه !!! زندگیشون بزنن ، منم جواب رد به اون آقاهه دادم ..
واقعن خنده دار بود ، تو چشمام نگاه کرد خیلی راحت گفت:
حیف شد ، تیکه ی باحالی بودی ..
بعدشم پا شد و از اونجا رفت ..
و اما مهمترین روز توی اون پارک روز سوم بود ..
اون روز با پسری به نام حسن آشنا شدم ، 5-6 سالی ازم بزرگتر بود ، نه اینکه یه هم احساس باشه ، فقط به صرف اینکه منو دو روزی توی اون پارک دیده بود اومد کنارم .. به قول خودش لایه های زیر زمینی پارک و اون شهر زیر نظر اون می چرخید ..
اولش واسه گوشزد کردن همین جمله اومده بود اما بعد با هم دوست شدیم ..
حسن منو با 5 نفر دیگه اشنا کرد که سرگروه های گروهشون بودن .. خب برام مهم نبود اینا کین و چیکارن ، فقط همین که سرگرم بودم و روزمو باهاشون شب می کردم تا برم خونه برام کافی بود .. آخه هر لحظه که تنها میشدم شروین می اومد جلوی چشمام و بدجوری دلتنگم می کرد .. اکثرن هم بی اختیار اشکامو در می آورد .. لااقل توی اون جمع بودن منو از تنهایی می کشوند بیرون ..
خب می دیدم خلافایی دارن ، اما واسم مهم نبود ، من که کاری به این کاراشون نداشتم ..
خلاصش اینکه بعده یه مدت به واسطه ی همونا پام به پارتی های شبونه هم باز شد  .. البته بزرگترین جرمم این بود که فقط به اونجا می رفتم .. وگرنه نه چیزی می خوردم نه کاری می کردم ..
حسن همش می گفت: غریبه ، پسر آفریده شده تا بخوره و بزنه و دود کنه .. تو چطور این حوری ها رو می بینی و کاری نمی کنی ..
منم فقط می خندیدم و جوابی بهش نمیدادم ..خب از شراب و عرق ذاتن بدم میاد ، تکلیفمم با اون دخترای رنگارنگ مشخص بود .. سر سوزن حسی نسبت بهشون نداشتم .. اما می خوام راستشو بگم ، به اون دختر و پسرایی که تو بغل هم بودن حسودیم میشد ، درسته اونجا بویی از عشق نبود و هر چی بود هوس بود و هوس  ، اما بالاخره اونا چند ساعتی رو توی بغل هم بودن  و خودشونو توی یه آغوش گرم پناه می دادن .. گاهی بغضم می گرفت ، این انصاف نبود من از شروینم دور باشم .. اینایی که هوس می خواستن به همه چیزشون رسیدن ولی منی که دنبال یه عشق پاک و صادقانه بودم باید اینجور زجر می کشیدم ..
توی این مدت تمام دلخوشیم دیدن شروین جلوی درب مدرسه بود ، اونم از راه دور .. اما وقتی بیشتر بهم ریختم که پیش دانشگاهی هم تموم شد و شروین خونه نشین شد واسه کنکور .. من دیگه نمی تونستم ببینمش ..
از اون طرف توی خونه ، منم مثلن پیشم تموم شده بود و باید واسه کنکور خودمو حاضر می کردم .. بدجوری اعصابم داغون بود و تنها دلخوشی و آرامشی که توی اون شرایط داشتم شب نشینی های هر شبم بود ..
این روال همینجور ادامه داشت تا اینکه مثلن کنکور دادیم و منتظر جوابش موندیم ..
7-8 روز مونده به اعلام نتایج بود .. مادرم با شنیدن خبر فوت یکی از اقوام ، قند خونس میزنه بالا و راهیه بیمارستان میشه .. دکتراش می گفتن دچار شک عصبی شده  ..
دیگه داشت هر دم از این بام بری می رسید .. منگ و گیج بودم تا اینکه یه روزی یکی از دکتراش که اشنای خانوادگیمون هم هست منو کشید کنار و در مورد مریضیه مادرم یکم واسم توضیح داد و آخر سر هم گفت:
مادرت با شنیدن یه خبر بد دچار این شک شده ، اما حالا اگه یه خبر خوش بشنوه مطمئنن می تونه توی خوب شدنش تاثیر مثبت بذاره ..
و بعد از یه مکث ادامه داد: مثلن همین جواب کنکور ، اگه تو کنکور قبول بشی مطمئن باش مادرت خیلی خوشحال میشه و توی بهبودیه مریضیش کمکش می کنه ..
واقعن مسخره بود ، کدوم کنکور ؟ من حتی پیش دانشگاهیمو هم تموم نکرده بودم .. بیچاره تر از همیشه راه افتادم تو خیابونا .. تمام این اتفاقات فشارهای سنگینی روم آورده بود .. نمی دونستم باید چیکار کنم ، دوری از شروین ، مریضیه مامانم ، بودن با یه سری آدم الکی خوش و الاف ، همشون دست به دست هم دادن تا نتیجه و تصمیمی که میگیرم عاقلانه و منطقی نباشه .. و به عبارتی ، مسخره ترین ، ابتدایی ترین ، بچگانه ترین و بی خود ترین تصمیمی که به ذهنم خطور کردو تایید کردم و به مجرای عمل بردمش ..
توی روز اومدن نتایج کنکور رفتم بیمارستان و کنار تخت مامان نشستم و گفتم:
مامانم ، خوشحال باش ، من کنکور قبول شدم ، همون رشته ای که تو دوست داشتی ......

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

14 " از 63 تا 89 / چهار "



اصلن انتظار عکس العملی که شروین نشون دادو نداشتم ، یعنی در واقع هیچ کاری نکرد .. بدون اینکه نگام کنه یه لبخند زد و رفت ..
بدجوری منو تو خماری گذاشت ، لااقل اگه عصبانی میشد ، فحش میداد و فریاد می زد تکلیفمو می دونستم ...
چند روز طرفش آفتابی نشدم تا ببینم چی میشه  ، اما اتفاقی نیافتاد .. آخر سر خودم رفتم جلو ..
سرد و بی روح بود ، جواب درست و حسابی بهم نمی داد .. نمی شد فهمید از حرفام راضیه یا نه ..خلاصه چند روزی دورش گشتم تا اینکه مدیر مدرسه فهمید ..
از کش و قوس ها و اتفاقاتی که بینابینش افتاد می گذرم ولی نتیجه ی تموم این حرف و حدیث ها این شد که مدیر منو یه روز کشوند تو دفتر و پروندمو گذاشت زیر بغلم ( چه پرونده ی خوشکلی هم بود ، یه پوشه ی قرمز رنگ )  .. اما یه پیوست داشت این پرونده و اونم علت اخراجم بود که این مضمون نوشته شده بود :
دانش آموز مذکور آقای غریبه به علت انحرافات اخراجی و منحرف کردن جوانان مدرسه به فساد اخلاقی و کثیف کردن محیط آجتماعی آموزشیه مدرسه در راستای تحقق اهداف غربیان ، این دانش آموز از تاریخ ... از مدرسه ... اخراج می گردد ..
                                          امضا: مدیر مدرسه ..
خیلی جالب بود ، این همه کلمات عجیب و غریب فقط واسه این بود که یک جمله گفتم : دوستت دارم ..
البته اون جناب مدیری هم که اون پیوستو نوشته بود آوازه ی عشق بازیهاش تو مدرسه ورد زبونا بود .. صبح با یکی بود ، ظهر با یکی ، آخر سر هم یه دسته گل می گرفت و شب با زنش می گشت ..
به قول معروف : کافر همه را به کیش خویش پندارد ..
با اون پرونده ی خوشکل از مدرسه اومدم بیرون .. اما باید اونی رو که موضوع رو لو داده بود یکم گوشمالی می دادم .. اون آدم هم کسی جز علی نمی تونست باشه .. همون روز بعد از مدرسه با علی درگیر شدم ، یه کتک مفصل هم بهش زدم ، چون می دونست چه گندی زده زیاد مقاومت نکرد .. خلاصه تا تونستم عقدمو سرش خالی کردم .. از همون روز هم باهاش قطع رابطه کردم و دیگه ندیدمش ..
با اون اتفاقاتی که افتاده بود با شروین هم دیگه نمی تونستم برخوردی داشته باشم .. خیلی بهم فشار اومده بود ..
از فردای اون روز افتادم دنبال مدرسه ای که بتونم توش ثبت نام کنم ، ولی به همین راحتی ها نبود.. بهترین برخوردی که باهام می شد بعد از دیدن اون پیوست کذایی این بود که خیلی محترمانه پرتم می کردن بیرون ..
دنبال مدرسه گشتم همچنان ادامه داشت .. دیگه داشتم خسته می شد تا اینکه رفتم تو مدرسه ....
توی دفتر مدیر تنها نشسته بود ، پرونده رو دادم دستش و اونم شروع کرد به خوندن .. ورق زد و زد تا رسید به پیوست ..
زیر چشمی یه نگاه به من انداخت و یه نگاه هم پرونده و گفت:
مدارس دیگه ثبت نامت نکردن ، درسته ؟..
خسته و مستاسل گفتم: آره ، هیچکدوم حاضر نشدن منو تو مدرسشون قبول کنن ..
یکم مکث کرد و بعد گفت: شاید من بتونم برات کاری کنم ..
خیلی خوشحال شدم ، گل از گلم شکفت ، خب درس خوندنو واقعن دوست داشتم ..
مدیر که اشتیاقمو دید یه لبخندی زد و گفت : البته شرط داره ..
ایستادم جلوشو خوشحال گفتم : مشکلی نیست ، شفقط ثبت نام بشم ..
مدیر یه نگاه بهم انداخت و گفت: خانومم یه هفته ای رفته شهرستان خونه ی مادرش ، اگه چند شب بتونی بیای با من بخوابی ......
باورم نمیشد ، چی داشتم می شنیدم ؟ دیگه از شدت عصبانیت نمیشنیدم چی میگه ، البته من تونستم خودمو کنترل کنم تا با مشت نزنم تو دهنش ، اما اون طاقت نیاورد و با فکش اومد زد تو مشتم ..
آخرشم معلومه دیگه .. از این مدرسه هم پرت شدم بیرون ...
اعصابم انقدر خراب شده بوده که دیگه درس و دنبال مدرسه رفتنو بوسیدم و گذاشتم کنار ..
از اون طرف هم موضوع پرونده و خانواده ام بود ، خب با اون چیزی که توش نوشته شده بود نمی تونستم چیزی به خانواده ام بگم .. پس تصمیم گرفتم این موضوع (اخراجمو) ازشون پنهان کنم ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

13 " از 63 تا 89 / سه "


دیگه اون حس برام معنا داشت ، دیگه نمی ترسیدم ازش و ازش فرار نمی کردم .. شروین شده بود برم تندیس ارامش ..
اوایل علی کنارم بود و آرومم می کرد ، اما نمی دونم چطور شد که یک مرتبه اخلاقش عوض شد .. هر وقت درباره ی شروین باهاش حرف می زدم موضع می گرفت و منو از این عشق منع می کرد ..
اما من این چیزا حالیم نبود .. شروین شده بود اول و آخر کارهام  .. یه چند باری خواستم به خوده شروین هم بگم اما علی با دلایل مسخره ای که می آورد مانع میشد .. روز به روز تو عشق شروین می سوختم ، اما باز دلم خوش بود هر روز می تون اون نگین زیبایی و آرامشو ببینم .. هر روز به امید اون می رفتم مدرسه .. سعی می کردم درسامو خوب بخونم و نمرات بالا بگیم تا شاید بتونم از این طریق به شروین نزدیک بشم .. تا جایی هم پیش رفتم که شدم از شاگردای برتر مدرسه ..
اما بازم نفوذ تو شروین غیر ممکن بود ، اون هنوز هم تنها بود و به هیچکس محل نمی ذاشت اما رفت و آمدش به دفتر مدرسه بیشتر شده بود .. نمی دونم چرا ..
چه روزای خوشی بود ، هر روز عشقمو می دیدم .. از همون هوایی تنفس می کردم که اون توش نفس می کشید  .. زنگای تفریح می رفتم رو نیمکتش و تو خیالاتم کلی نازش می کردم .. بدجوری عشق اون اسیرم کرده بود .. دیگه داشتم چشم و گوش به روی همه چیز می بستم ..
از اون طرف علی مدام می خواست منو از اون عشق منصرف کنه ، خب مشخصه که نمی تونست .. واسه همین هم منو با مهرزاد آشنا کرد تا به خیال خودش از فکر شروین بیام بیرون ..
مهرزاد یکی از هم مدرسه ای هامون بود .. پسر خوب و شیرینی بود ، ولی من به کسه دیگه ای جز شروین فکر نمی کردم ..
خلاصه دبیرستان هم در سوز شروین گذشت و توی همون مدرسه رفتیم پیش دانشگاهی ..
اما بعد از اتمام دبیرستان ، مهرزاد همراه خانوادش واسه همیشه از ایران رفت .. توی روز آخر منو کشید کنار و بهم گفت :
غریبه ، من واقعن دوست داشتم  اما تو دلت پیش کسه دیگه ای بود  .. به عشقت احترام می ذارم .. ولی می خواستم یه چیزی بهت بگم .. منم یه هم حس بودم عین خودت .. دلم می خواست .. دلم می خواست با هم بودیم و کنار تو آروم می گرفتم اما خب ..
جملشو نیمه کاره رها کرد ، یه نگاه به چشمای مات و مبهوت من انداخت .. یه غم سنگینی رو توی چشاش دیدم ، دلم لرزید .. اشک گوشه ی چشماشو پاک کرد و خیلی آروم گفت:
خداحافظ .. واسه همیشه .....
مهرزاد رفت  ، اون رفت و منو با یه عالمه علامت سوال و یه حس غریب تنها گذاشت  .. اگه نخوام دروغ بگم دلم خیلی واسش تنگ شده .. هر وقت به حرفای اون روزش فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه .. یه جورایی مث همین الان ....
اون موقع تا این حد از رفتن مهرزاد ناراحت نبودم ، اخه عشق شروین اجازه نمی داد به چیزی فکر کنم .. با رفتن مهرزاد حسابی نیازم به شروین بیشتر شد .. علی خیلی تقلا کرد تا جلومو بگیره اما دیگه فایده ای نداشت ..
بالاخره توی پیش دانشگاهی دلمو به دریا زدم و همه چیزو واسه شروین تعریف کردم ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

12 " از 63 تا 89 / دو "

مامانمم بالاخره یه زنه ، دوست داشت یه دختر داشته باشه ، سه تا بچه ی اول پسر شده بودن و حالا انتظار چهارمی رو می کشید ..
همه می گفتن ، دختره ، این آخریه دیگه دختر میشه ..
اما این آخریه هم با مخلفات اضافه !! به دنیا اومد و پسر شد ..
یه جورایی تمام قامیل انگشت به دهن مونده بودن .. به گفته ی خودشون هر کدوم که می اومدن بالای سرم ، پوشکمو باز می کردن تا مطمئن بشن واقعن پسرم J
با تمام این اوصاف مامان این بچه آخریه رو سنگ صبور خودش کرد .. اگه از دید علمی هم نگاه کنیم رفتار و حالات مادر در طی بارداری روی جنین تاثیر مستقیم می ذاره .. شاید روی منم تاثیراتی گذاشته بود ..
توی تمام مجالس و مهمونی ها همراه مامان پلاس بودم ..
خلاصه به همین منوال گذشت و من یکم بزرگتر شدم ..
تقریبن فکر کنم سوم دبیرستان بودم ، یه روز توی خونه ی ، منو یکی از پسرای فامیل تنها بازی می کردیم و از در و دیوار بالا می رفتیم که وسط همین مسخره بازی ها دستم خورد به ......
خب ، برای جفتمون چیز تعجب اوری بود ، چیزی از سکس و اینجور مسائل حالیمون نبود .. ولی برای هر دوتامون اتفاق جالبی بود ..
از اون روز به بعد هر وقت تنها می شدیم از رو لباس با هم ور می رفتیم کلی می خندیدیم ، هوس نبود ، میشه گفت یه جور شیطنت بچگانه بود ..
الان که به اون قضیه فکر می کنم می بینم لذتی که من از اون اتفاقات می بردم با لذتی که اون می برد چقدر فرق داشت .. درسته اون موقع ها چیزی از این حس نمی دونستم اما بالاخره چیزی بود که توم از بدو تولد بود ..
این کارمون ادامه داشت تا بزرگترا فهمیدن .. به حکم خدای عرب باید نیست و نابود می شدیم ولی بزرگتر ها به تنبیه کردن و قدغن کردن دیدار من و اون بسنده کردن ..(الان هم اون پسر رو گاه گاری می بینم ، یه دختر باز حرفه ای شده ، برخوردمون در حد یه سلام و علیک معمولیه .. همین و بس )
چرخ گردون چرخید و غریبه بزرگتر شد ، شد شد شد تا رسید به راهنمایی ..
دیگه به قول همکلاسی ها بزرگ شده بودیم و بچه دبستانی نبودیم .. کاراشون برام جالب بود ، یه غرور کاذب که مثلن می خواستن نشون بدن بزرگ شدن ، هر کدوم از رشادت هاشون توی دختر بازی های خیالیشون می گفتن و به هم فخر می فروختن ، چه بچه های ساده ای ، واقعن فکر می کردن بقیه حرفاشونو باور می کردن .. (خب البته به ظاهر باور می کردن ، چون دو روز دیگه اینا بودن که خیال بافی می کردن و نیاز داشتن بقیه باور کنن پس یه جور تعامل پایاپای راه انداخته بودن )
اونجا بود که کم کم پی به تفاوتم با اطرافیانم بردم .. همه با هوس و ولع از جنس مخالف حرف می زدن و تصویر سازی می کردن  اما من ..
توی راهنمایی با علی دوست شدم (منظورم دوستیه عاشقانه نیست) یه جورایی داداش شده بودیم واسه هم .. از تمام جیک و پیک و راز های هم خبر داشتیم ..علی خیلی از رفتارم تعجب می کرد ، همش می گفت : غریبه ، چرا تو هیچ حسی نسبت به دخترا نداری ؟ خب منم جوابی نداشتم بدم ، آخه هنوز خودمم نمی دونستم چه خبره ..
تعجب علی وقتی بیشتر شد که درباره ی حسم در مود یکی از هم کلاسی هامون به نام شروین براش گفتم ..
شروین پسر خوب و روم و مودبی بود و از نظر ظاهری هم هیچ چیزی کم نداشت .. اما با کسی بر نمی خورد ف تو هیچ جمعی شرکت نمی کرد و هیچ دوستی نداشت .. نه اینکه کسی تحویلش نمی گرفت ، نه ، برعکس خیلی ها تو کفش بودن ولی اون به هیچ کدومشون بها نمی داد .. آسه می اومد و آسه هم می رفت ..
بیچاره علی داشت شاخ در می اورد ، راجع به حسم با علی خیلی حرف زدیم ، تقریبن برای هر دومون جای سوال بود .. واسه همین هم شروع کردیم به گشتن در مورد علتش و نمی دونم توی کدوم کتابی رسیدیم به قوم معروف لوط ..
چقدر مسخره ، با اینکه از دین و اعتقادات بابام متنفر بود ولی باز با این حال محیط روی تاثیر می ذاشت .. با این حس و شنیدن داستان قوم لوط و سرنوشتشون ، ترسیدم به خشم خدای عرب گرفتار بشم .. از طرفی هم علاقم روز به روز به شروین بیشتر میشد ..
واسه یه مدت زدم تو کار راز و نیاز با خدای عرب تا از خشمش به دور باشم و ازش می خواستم منم بشم مث بقیه  تو کف دخترا ..
همون زمونا بود که شروع کردم به نوشتن ، نوشتن آرومم می کرد ، دو سالی خودمو سرگرم نوشتن کردم و نتیجشم شد یه داستان درباره ی جن و پری و سرنوشت زمین که توس عامل همه ی بدبختی ها و فتنه ها کسی بود که علاقه به همجنس خودش داشت و بر علیه خدا قیام کرد ..
می خواستم با نوشتن این چیزا خودمو آروم کنم ، به پیشنهاد علی داستانو بردیم برای چاپ ..وزارت فرهنگ و ارشاد ، سازمان جوانان ، کتاب نوجوان و ..
همشون اصل داستانو تایید کردن ولی می خواستن یه بخش هایی از کتاب حذف بشه که به نظر من اصلن هیچ اشکالی تو اصل کتاب نداشتن و به عبارتی بودنشون به پربار تر شدن کتاب کمک می کرد .. خب من موافقت نکردم و چاپ کتاب پا در هوا موند ..
به نظر من نوشتن تک تک مراحل عشق بازی دو نفر هیچ اشکالی نداشت ولی از قرار معلوم به مزاج آقایون خوش نیومده بود .. خلاصه کتاب رفت تو قفسه های خونه و خاک خورد ..
توی این مدت دوسال ، با تمام این احوالات و سرگرم کردن خودم با دین ، بازم حس و عشقم نسبت به شروین کم که نشد هیچ بیشتر هم شد ..
گذشت تا رفتیم دبیرستان ، دست بر فضا شروین هم توی همون مدرسه ای ثبت نام کرده بود که منو علی بودیم .. خب این برام خیلی رضایت بخش بود ..
توی دبیرستان بود که فکر و چشم و گوشمون باز شد و فهمیدیم اون حسی که من دارم چیه و از کجا داره نشات میگیره ..
دیگه خودمو از بند و اسارت خدای عرب رها کردم  و فهمیدم اون حس مقدس و پاکی که دارم از جانب خدای خودم بهم عطا شده و هر کسی رو هم لایق داشتن این حس نمی دونن..
همه چیز بهتر شده بود ، نوع نگاهم ، زندگی ، دنیا ، حالا من یه جوون عاشق بودم ، یه عشق پاک که می دونستم هر کسی نمی تونه درکش کنه ..
خوشحال شدم اون کتابی که نتیجه ی افکار دوران جاهلیتم بود چاپ نشد ، اما هنوزم نگهش داشتم ، هر از گاهی بهش نگاهی می ندازم و با نیشخند به خودم میگم:
اهای غریبه ، می بینی ، عامل تموم فتنه های این دنیا تویی ....

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

11 " از 63 تا 89 / یک "

خب ، اول ماجرا از سال 63 شروع شد  که توی دومین پست غریبه ی 89 به نام " من آمدم " نوشتم ..
یه دید گذرایی هم توی پست بچه مثبت  داشتم اما حالا می خوام یکم موشکافانه تر برم سراغ ماجرا ..
چند سال اول زندگیم که عین همه ی بچه های دیگه گذشت .. پوشک می بستم و شیر می خوردم .. بعد هم کم کم راه رفتن یاد گرفتم و خرابکاری ها شروع شد ..
پیش دبستانی رو توی یه مدرسه ی دخترانه گذروندم ، اسمش یادم نیست ولی محیط و خاطراتش هنوزم توی ذهنم هست ..
چه دورانی بود .. با نمک بودم و با مزه ( البته این چیزی بود که می گفتن و از ظواهر امر پیدا بود ) آخه روزی نبود که دخترای مدرسه لپامو نکشن و بوسم نکنن ..
خلاصه اینکه لااقل بچگیمو بچگی کردم ..
ما چهار تا داداشیم ، بابای من ، قبل از انقلاب به قولی طاغوتی بود و تمام افکارش هم اونطرفا دور می زد .. واسه همین هم اسم سه تا از برادرام که قبل از انقلاب به دنیا اومده بودنو ایرونیه اصیل انتخاب کرد  اما از شانس منه بدبخت ، بعد از انقلاب باباهه شد اهل دین و مذهب و جانماز آب کشیدن شد کار هرشبش .. و بعد از تولد من یه اسم عربی گذاشت روم ..
بغیر از این موضوع همه چیز خوب بود ، اوضاع زندگی .. برخوردها .. سرگرمی ها .. تا اینکه غریبه کم کم شد 10 ساله ..
همون موقع ها بود که بابا بدجوری زد تو جاده خاکیه این دین تحمیلیه عرب و دست از خیلی کارا کشید و کار هر شبش تا الان که 15 سال از اون موقع می گذره شده نماز شب خوندن ..
کینه ی من از این دین تحمیلی از همون موقع ها شکل گرفت .. آخه این دینو صد راه خیلی از پیشرفت ها و موقعیت های زندگیم می دونم که از دستشون دادم .. نه اینکه الان دستمون جلوی کسی دراز باشه ، نه ، ولی وضع زندگیمون از اون زمانی که همه چشمشون به دست ما بود تنزول پیدا کرد ..
کینه ی دین و دینداری وقتی توی من به اوج خودش رسید که بابا منو هم مجبور به خوندن نماز عربی کرد و پرستش خدایی که فقط عربی حالیشه .. ( اندر حکایت دین و بحث هاش بعد ها پستایی خواهم نوشت )
همین شد که روز به روز فاصله ی من و بابا از هم بیشتر شد .. دلیل و منطق و استدلال پیش بابا هیچ ارزشی نداره مگر اینکه همراه با نماز و تسبیح باشه .. با اینکه از کارها و عقایدش خوشم نمیاد ، هیچوقت حرمتشو نشکوندم ..
هر آدمی زندگیشو به دو بخش تقسیم می کنه ، هنجار ها و ناهنجارها .. یا به عبارتی یه طرف ، کارهایی رو قرار میده که قبولشون داره و طرف دیگه کارهایی رو میذاره که از دیدش غیر معقولن و نادرست ..( حالا تعصب روی هر کدوم به شدت و ضعفش اضافه می کنه )
من و بابا هم این مرز بندی رو داریم ، اما با یه تفاوت بزرگ ، تمام هنجارهای بابا برای من ناهنجاره و تمام ناهنجارهای من برای بابا هنجار ..
حالا که فکر می کنم می بینم من و بابا یه نقطه ی مشترک داریم ، و اونم دقیقن همون خط مرزیه کارهامونه ..
چپ رو من قبو دارم اون نداره ، راستو اون قبول داره من ندارم ..(این چپ و راست از بحث سیاسی جداست )
یعنی توی یه تضاد 100% به سر می بریم ، بابا با سه تا پسرش سرو کله زده بود و دیگه توان سر و کله زدن با آخری رو هم نداشت ، از اون طرف من هم که اصلن از استدلال های نماز و تسبیح بابا خوشم نمیاد و به عبارتی متنفرم سعی می کنم باهاش کلکل نکنم  و خدا رو شکر تا حالا با هم هیچ بحثی نداشتیم و همین شد عامل جدایی و دوریه بیشتر من و بابا از همدیگه ..
به عبارتی هر دو طرفمون جنگ سرد رو ترجیح دادیم به توپ و تفنگ .. یعنی هر کدوم کارهایی می کنیم که کفر طرف مقابلو در بیاره ولی نه به اندازه ای که باعث بحث بشه ..
یه مثال می زنم ، من دو سال و نیم پیش یه تندیس سر اسب خریدم و گذاشتم توی پذیرایی خونه ، اما از قرار بابام از اون تندیس خوشش نمیاد .. اگه بنا به توپ و تانک بود یه جر و بحث می کردیم و آخرشم وسط دعوا تندیس شکسته می شد و خلاص .. یا اینکه می تونستیم آتش بس اعلام کنیم و خیلی منطقی بشینیم سر میز مذاکره ، یا اون قانع میشد یا من .. اما من و اون هیچکدوم از این کارها رو نکردیم و موضوع رو از طریق جنگ سرد خودمون در پیش گرفتیم ..
توی این دو سال و نیم تقریبن به طور میانگین کار هر یک روز درمیوونمون شده همین  .. بابا صبح که از خونه میره بیرون تندیسو از پذیرایی برمیداره و من وقتی از خواب پا میشم  دوباره تندیسو می ذارم سر جاش .. اون میگیره ، من می ذارم ، اون میگیره ، من می ذارم .. ( تو رو خدا منطقو حال می کنین ؟ ) ..
گاهی وقتا پیش میاد بعد از گذشت چند روز حتی یک کلمه حرف هم بین منو و اون رد و بدل نمیشه ، نه اینکه با هم دعوامون شده باشه یا هر چیز دیگه ، نه ، موضوع اینجاست که با هم هیچ حرفی نداریم .. اون توی پیله ایه که دور خودش تنیده هست و منم سرم پی کار خودمه .. خلاصه هر کی سی خودش ..
از اون طرف فقط مامان می مونه .. با اینکه مامان یه تابلوی هنری از یک زن شوت و بیخیاله اما باز با این حال همش سعی می کنه بین منو بابا تعادل برقرار بمونه .. کم کم به بحث مامان هم می رسم ..
ادامه دارد...

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

10 " واقعیت "


خب ، یک سال و اندی میشه که سری وبلاگ های غریبه (88-89) راه افتاده و توی این مدت هم گفتم و هم شنیدم .. هم فتین و هم شنیدین .. اما هنوزم بعد از این مدت تمام ماجراهای زندیگمو تعریف نکردم ..
راستش تصمیم گرفتم از پست بعدی شروع کنم به تعریف کردن اصل ماجرای زندگیم ..
البته از این ماجرا بعضی از دوستان خبر دارن اما تصمیم گرفتم تمام ماجرا رو توی وبلاگم بنویسم .. از خوب و بد اتفاقاتش و از چیزایی که واسه بعضی ها گفتم و خیلی چیزا که نگفتم بگم .. خلاصه می خوام برگردم تو سال 63 و شروع کنم و با غریبه بزرگ بشم تا سال 89 .. اما اینکه پست بعدی رو کی بذارم مشخص نیست ..
پس فعلن تا پست بعد ..

9 " آن روز "



8 "نمی دونم"


نمی دونم می دونی منتظر عشقت بودن یعنی چی؟ ..

نمی دونم می دونی شبای تنهایی رو به یاد اون سر کردن یعنی چی ؟ ..

نمی دونم می دونی وقتی نصفه شبی دلت بدجوری پر میکشه براش ولی اون دلش دنبال یکی دیگست یعنی چی؟ ..

نمی دونم می دونی وقتی عشق و احساستو سرکوب می کنی تا عشقت به عشقش برسه یعنی چی ؟ ..

امشب دلم بدجوری هواشو کرده .. اما اون با یکی دیگست ..

بازم اشکال نداره ، همین که اون خوشه منم راضیم .. دیگه عادتم شده خلوت و تنهایی و گریه های شبونه ..

اما کاش زودتر می فهمیدم واسه گفتن خیلی چیزا خیلی زود دیر میشه ..

7 "سفر .."


خب ماجراهای دزدی های زنجیره ایه غریبه هم داره کم کم مثل باباش میشه ..

دزدی های مغازه ی بابا از 5 سال پیش شروع شد ..

از اون سال به مدت 4 سال ، اونم هر سال هفته ی اول بعد از ماه رمضون آقا دزده می اومد و خیلی حساب شده فقط 500-600 تومن ورمی داشت و می رفت ..

اما امسال نیومد .. خیلی نگران شدیم !!! نکنه یه بلایی سرش اومده باشه ؟؟!!!!!

واسه من هم از پارسال شروع شد ، ولی نه به زنجیره ای و مرتب بودن دزدی های بابام ..

اول از اون دزدی شروع شد که به جای پویا اشتباه گرفتمش(پستشو توی غریبه ی 88 گذاشته بودم) .. بعد هم کفشامو بردن (هیچ پستی واسش نذاشتم) .. اینم از این سری ..

غریبه 6 روز پیش رفته بود مسافرت و امروز برگشت .. یه سفر تقریبن کاری ..

روز اول یه سوئیت گرفتیم و وسایلو ریختیم توش و زدیم از خونه بیرون .. گوشیمو هم خونه جا گذاشته بودم (توی جا گذاشتن گوشی اینجا و اونجا سابقه ی طولانی دارم) ..

خلاصه ، تقریبن آخر شب بود که برگشتیم .. رسیدیم خونه دیدیم در خونه بازه ..

وای سریع پریدیم تو و ...

به به .. همه چیز بهم ریخته بود .. همه جا رو نگاه کردیم اما همه چی سر جاش بود بجز گوشیه من ..شانسه دیگه ..

با لب و لوچه ی آویزون تا صبح سر کردیم و صبی که می خواستیم بریم دنبال کارمون دیدیم آقا دزده ی مهربون سیم کارت گوشیمو که ایرانسل بوده مورد پسندش نشده و اونو انداخته توی حیاط و فقط خوده گوشیو برده ..

بازم جای شوکش باقی بود .. کلی شماره توی سیم کارتم داشتم ..

البته همچین بد هم نشد ، اون گوشی دیگه عمر خودشو کرده بود .. ولی خوب ، توی این کسادی بازار مجبور شدم رو بیارم به گوشی های چینی و فعلن یه چیزی واسه خودم دست و پا کنم تا بعد ببینم چی میشه .. صداشم جلوی خونواده در بیاوردم ..

پ . ن : یکمی سفر کوفتم شد ..

نتیجه :

هموطنان عزیز به گوش ..

آسوده بخوابید ..

شهر در امن و امان است ..

6 " به که گویم "


5 " ... "


امروز خیلی دلم گرفتست .. غروب پنج شنبه .. فردا هم به قولی سیزدهم فروردینه و روز طبیعت ..

تو خونه تنهام و کز کردم گوشه ی تختم ..

آخی .. این کنار تخت چقدر بهم آرامش میده ، همین یه تیکه جا (بین تخت و دیوار) خلوتگاه خیلی از دلتنگی هامه و از تمام جیک و پیک احساساتم خبر داره ..

بازم تو خونه تنهام ..

چه سکوت قشنگیه وقتی نیاز به آرامش داری ..

دلم بدجوری هوای گریه داره .. تمام اتفاقات چند سال اخیر زندگیم دارن جلوی چشمام رژه میرن ..

اما نمی دونم چرا اون خوباش هم آخر بد تموم میشه ..

دلم واسه خیلی از آدمای گذشته ی زندگیم تنگ شده .. واسه مهرزاد ، همون همکلاسیه دوست داشتنی .. واسه .....

همیشه همینجای گذشتمه که آزارم میده و اشکامو در میاره (راستش الان هم یه خورده در اومده)..

دلم واسه شروین ، اولین عشق واقعیه زندگیم که پشت پا زد به همه چیز و رفت تنگ شده ..

همه چیز از همینجا شروع شد ، یه عشق آتشین ، عشقی که من و زندگیمو یکجا سوزوند و خاکستر کرد ..

یه عشق وصف ناشدنی به یه پسر وصف ناشدنی تر ..

من آن گلبوته ی خشک کویرم بیا بر روی من شبنم شو ای اشک ..

4 "بچه مثبت"


کوچول همان نطفه ی دنیای غریب زندگی خود را آغاز کرد ....

وای چه دنیای زیبایی .. همه جا سر سبز و خرم .. همه جا پر از شور و شادی ..همه در آغوشش می گرفتند و می بوسیدند .. دیگر هیچ تفاوتی وجود نداشت .. او هم مانند دیگران دو گوش و دو چشم داشت .. هیچ چیز غیر معمولی نبود که توجه دیگران را جلب کند .. چه لبخند های گرم و صمیمانه ای .. چه آغوشهای امن و آرامی ..

کوچول با دیدن آن همه سرور و سر مستی به یکباره از شادی فریادی بر آورد و اشک شوق ریخت ..

چرخ گردون بر مراد کوچول می گردید .. دیگر حس غریبگی نداشت .. همه آشنایی دیرین بودند و همراه او ..

کوچول در میان آن همه صفا و پاکی رشد کرد و نمو یافت ..

کم کم راه رفتن آموخت و حرف زدن یاد گرفت..

آموخت با همه مهربان باشد و خنده مهمان همیشگی لبانش باشد .. آموخت همه را دوست بدارد و دروغ نگوید .. آموخت فقیر و غنی را به یک چشم ببیند و راستی پیشه کند ..

چه آموزه های زیبایی بودند این درس ها .. درسهای زندگی ای بودند که او باید با آن روبرو می شد ..

سالیان دراز گذشت و کوچول 14 ساله شد ..

او دیگر بزرگ شده بود .. خوب و بد و راست و ناراست را می فهمید .. از قول همراهانش :

کوچول دیگه مردی شده واسه خودش ..

همه چیز خوب بود اما ..

کوچول آموزه های پیشین خود را در کوله باری نگه داشته و همه جا همراه خود کرده بود .. ولی کم کم شکافهایی را میان خود و آموزگاران خود پیدا کرد ..

شکاف اول خنده هایش بود :

: چرا اینقدر می خندی؟ یکم سنگین باش .. اخم کن تا بقیه ازت حساب ببرن ..

شکاف دوم مهربانی اش بود:

: پسر ، اینقدر دل نازک نباش ، تو این جامعه باید گرگ باشی و گرنه گرگای دیگه تیکه تیکت می کنن..

شکاف سوم راستگویی اش بود:

: هی هی هی ، ساده لوح .. هر اتفاقی می افته راستشو میگه .. پسر پس کی می خوای این چیزارو یاد بگیری ؟ ! ...

شکاف چهارم اختلاف فقیر و غنی بود:

: دیوونه .. چرا دیروز به رفتگر و آقای ... یه جور سلام کردی؟ مگه نمی بینی شخصیت آقای .. خیلی بالاتره ؟ !!

شکاف ...

هر روز یک شکاف .. ولی اینها چیزهایی نبودند که برای کوچول قصه ی ما مشکل ساز باشند ، هر چند از این اختلاف ها رنج می کشید ولی قابل تحمل بودند ..

تا اینکه شکاف اصلی خود را آرام آرام نمایان کرد ...

گهگاه کوچول با مواضعی برخورد می کرد که برایش غیر ملموس بود .. یک حس بیگانه .. یک گرایش عجیب ..

شاید اقتضای سنش اینگونه بود .. اما اگر اینچنین بود چرا همسالانش چنین نبودند ؟

یکی از دختر خیابانی می گفت و دیگری از بدن عریان زن همسایه که پنهانی دیده بود ..

هر کدام با ولع تمام صحنه هایی را تعریف می کردند که برای کوچول هیچ مفهوم خاصی نداشت ..

در و دیوار از شنیدن حرفای دوستانش به وجد می آمدند اما کوچول نه ..

و اینگونه شد که نام کوچول در میان هم سالانش تغییر یافت :

بچه مثبت ، بپا یه وقت دخترا متلک بارت نکن ..

3"کاشکی"



2 " من آمدم"


تقریبن 25-26 سال پیش بود ..

آره یکی تو همین روزا ، خدا نشسته بود رو جایگاه خدایی و داشت پادشاهی میکرد ..

همه چیز خوب و رو به راه بود ، زحل و مریخ سر جای خودشون بودن و زمین هم هر روز دور خودش چرخ میزد ...خلاصه هرکی پی کار خودش ..

خدا نشسته بود و فرشته ها داشتن به این عظمت و جلالش آفرین می گفتن که یهو یه فرشته دوون دوون اومد سمت خدا و خبری اورد ..

همه ساکت شدن ، جمع راهو واسه فرشته ی خبر رسون باز کردن و منتظر شنیدن خبر شدن ..

خدا اجازه ی صحبت داد و فرشته دهن باز کرد:

ای بزرگ ، ای بلند مرتبه .. ای خدای زمین و آسمان ، امروز نطفه ای دیگر تشکیل شده .. مخلوطی از نر و ماده ..آمده ایم اجازه ی نمو نطفه را صادر کنید ..

همه چشم به دهان خداوند بزرگ ماندند ..او اراده کرد و آن نطفه شروع به رشد کرد ..

اما مهمترین موضوعی که فرشتگان را به حیرت واداشت نظام مندی خداوند بود .. خدا به نطفه اجازه ی رشد داد اما نگاهی به آن انداخت و ...

همه چیز عوض شد .. خدا در خلقت خود بار دیگر دست برد .. این اولین باری نبود که فرشتگان چنین صحنه ای میدیدند اما هر بار برایشان عجیب و باورنکردنی بود .. حکمت این دستکاری چه می توانست باشد ؟ .. تفاوت این نطفه ها از دیگران چه بود ؟ ..

هیچکدام یارای سوال کردن از مخلوق بزرگ را نداشتند .. همگی همانگونه که در بهت و حیرت بودند از کنار این واقع گذشتند و نطفه در میان دیگر نطفه های اجازه یافته قرار گرقت ..

اما آن نطفه در میان انبوه نطفه های آن روز کمی خودنمایی می کرد .. چیزی در درون او کم بود و یا بهتر بگویم چیز جدایی داشت.. این تک نطفه هر روز با فاصله ای بیشتر از میان هم رده های خود روبرو می شد ..این فاصله بیشتر و بیشتر شد تا اینکه آن نطفه غریبه ای شد تنها در میان آن جمع ..

9 ماه و 9 روز و 9 ساعت بعد به نطفه مژده رسید که خواهی رفت از میان این جمع غریب و به دنیایی قدم خواهی گذاشت که همگی با هم آشنا و از یک طیف و دسته اند ..

کودکی را کودکی می کنند ، نوجوانی را نوجوانی .. جوان می شوند و راهی را پیش میگیرند که گذشتگان و دیگران گرفته اند .. می روی در میان جمعی که آشنا خواهی شد ...

نطفه مغرور و خوشحال از این مژده ، از آن جمع خداحافظی کرد و با کوله باری از آرزو پا به دنیایی دیگر گذاشت .. دنیای آرزوهایش .

آه ای جماعت آشنا ، من .. آمدم ...

1 "سال نو"