یادمه اون قدیما ، عهده بوقی سال پیش ، اون وقتی که خدا داشت بشر رو خلق می کرد ، همه جمع بودیم و داشتیم به این عظمت خلقت نگاه می کردیم ..
شد و شد تا اینکه بدن این مخلوق عجیب ساخته شد ، ابلیس پزسید چرا قلبو آفرید .. اون یکی پرسید چرا مثانه خلق شد و خلاصه هر کسی سوالی پرسید و جوابی گرفت .. اما من اون گوشه ایستاده بودم و داشتم به بدن نگاه می کردم ..
خدا پرسید : تو سوالی نداری ؟
گفتم : نوکرم خدا ، چرا ندارم ، اون چیز کوچیکه چیه که تو بدن گذاشتی ؟
با این سوالم همه سرشونو بردن تو بدن ببینن چه خبره ..
خدا خنده ای کرد و گفت : به اون چیز کوچیکه میگن کرم ، همیشه ساکنه ، اما هر از گاهی که تکون بخوره بشر کارهای عجیبی انجام میده ..
اون روز منظور خدا رو نفهمیدم ، گذشت تا دیشب ..
خواب بودم که گوشیم ساعت 3:30 صبح شروع کرد به زنگ خوردن .. طرف هر کی بود ول کن معامله هم نبود .. انقدر گوشی زنگ خورد تا از خواب بیدارم کرد ..
گوشیو برداشتم و تو همون حالت خماری گفتم : الو ..
صدای پشت خط قهقهه زد و گفت : کاری نداشتم ، فقط می خواستم بیدارت کنم .. شب بخیر ..
بعد هم تماس قطع شد ..
اونجا بود که یاد حرف خدا افتادم و کاربرد اون کرمه رو فهمیدم .. دیشب ساعت 3:30 صبح ، یکی از همون کرما ، توی بدن یکی از همون مخلوقین تکون خورده بود .....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر