۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

16 " از 63 تا 89 / شش "


نفهمیدم چطور شد ولی ابر و باد و کهکشان و فلک خورشیدی و تلتکس و اینترنت همه دست به دست هم دادن تا دروغ بزرگ من بر ملا نشه .. و حتی برعکس ، همه چیز هم درست پیش بره ..
یعنی من از اون سال به بعد شدم دانشجوی رشته ی دکترای دندانپزشکی !!! ..
اون موقع ها به اندازه ی الان ، اون حرفم واسم مسئله نبود .. خب با بودن تو اون مهمونی ها و غم دوریه شروین دیگه این مسئله ها واسم مهم نبود ..
یه سالی هم به همین منوال گذشت .. تا اینکه یه شب ، تو یکی از همون پارتی ها علی رو دیدم .. خونم به جوش اومده بود ، وقتی منو دید جا خورد ، با هم رفتیم توی حیاط خلوت خونه ای که توش مهمونی بود  .. باز هم همون حرفای قدیمی و آخرشم جر و بحثمون شد و تا اونجایی که می خوردیم همدیگرو زدیم (نوش جون جفتمون) ..
خون از لب و دماغمون می چکید و از خستگی پهن زمین شدیم ..
رو به علی کردم و گفتم : خیلی نامردی ..
علی : هنوزم عین قدیما احمقی ..
اعتنایی به حرفش نکردم ولی اون ادامه داد:
اصلن تو از شروین خبر داری ؟ می دونی الان کجاست ؟
اسم شروین که اومد تمام تنم لرزید ، از جام بلند شدم و رفتم سمتش:
مگه تو از شروین خبر داری؟
علی : دیوونه ای ، اون الان چند سالی میشه همسایه ی ماست .. دوست داری بدونی الان با کیه و کجاست ؟
نمی دونستم چی باید بگم ، علی یه آدرس نوشت و داد دستم و گفت اگه دوست داری بدونی برو تو این خونه ببین چه خبره ..
یادم نیست چطور خودمو به اونجا رسوندم  .. اما بالاخره جلوش ایستاده بودم .. یه خونه ی ویلایی ، پر از دار و درخت ..
دیوارهای کوتاهی داشت ، نصفه شب و کسی اون دور و اطراف پیداش نبود ، از دیوار پریدم بالا و رفتم تو خونه ..
حدودن تا چند متر باغجه ای پر از درخت بود و بعد از اون هم ساختمون شروع می شد ..
اون قسمت از دیوار خونه که رو به باغچه بود تمام شیشه ای بود و پرده هاشم کنار رفته بودن .. یه اتاق خواب بود با یه تخت دو نفره ..
باورم نمیشد ، چی داشتم اون تو می دیدم .. مدیر مدرسمون بود و شروین .. چه عشق بازی ای با هم می کردن ..
دنیا دور سرم چرخید .. حرفای علی توی سرم مدام می پیچید:
احمق ، من لوت نداده بودم .. تو انقدر ازم بدت اومده بود که اصلن به حرفام گوش نمی دادی .. شروین اونی نیست که تو فکر می کنی .. اون خودش بود که ماجرا رو واسه مدیر گفته بود .. اون مدیر هوس پرست مدرسمون از همون اول چشمش دنبال شروین بود .. اونم همچین بدش نمی اومد .. یه بار شنیدم داشت به مدیر می گفت به تو شک کرده و شاید تو پا پیچش بشی .. مدیر هم گفته بود اگه تو جلوش قرار گرفتی خودش می دونه چطور ردت کنه .. هر کاری کردم از فکر اون پسره بیای بیرون نشد که نشد ..گوشت به این حرفا بدهکار نبود ..
حالا چشمم باز شده بود ، داشتم تمام حرفای علی رو به چشم می دیدم ...
دیگه حالم داشت بهم می خورد .. از اون خونه ی کذایی زدم بیرون .. گریه امونم نمی داد .. دیگه فقط انقدر یادمه که همونجا سرم گیج رفت ..
وقتی چشم باز کردم حسن و علی رو بالای سر خودم دیدم ، توی همون خونه ای بودیم که پارتی توش بود ..
علی می خواست با حرفاش آرومم کنه اما نمی تونست .. من چطور می تونستم آروم باشم ؟ .. اون دوتا چرا باید این کار رو با من کردن ؟ شروین خیلی راحت می تونست بزنه تو گوشم و منو از خودش برونه .. اون مدیر هوسران هم فقط به خاطر هوس بازی هاش با تمام زندگی و آینده ی من بازی کرد ...
حالم خرابتر از این حرفا بود ..
بیچاره مامان و بابا ، چه می دونستن ماجرا چیه .. فقط غصه می خوردن ( اولین بار بود یه حس عاطفی توی بابا می دیدم )
راستش یه بار خواستم همه چیزو خیلی راحت تموم کنم ، اولش با همون حکایت قدیمیه تیغ و رگ .. اما هم چیز دست به دست هم دادن و نشد که بشه .. با اعصابی داغونتر زدم از خونه بیرون .. کوچه پس کوچه ها رو رد کردم تا رسیدم به جاده ی اصلی .. می خواستم دیگه تمومش کنم .. چشمامو بستم و پریدم تو جاده .. شروع کردم راه رفتن وسط جاده .. انقدر رفتم و رفتم تا بالاخره افتادم تو یه چاله ای .. چشم باز کردم دیدم افتادم توی جوی آب اون سمت جاده .. یه نگاه به خیابون انداختم ، هیچ ماشینی توش نبود .. اما چطور ممکنه ، اونجا یکی از شلوغترین خیابونهای شهر بود ..
از یه عابر موضوع رو پرسیدم و فهمیدم دو طرفه جاده رو به خاطر فیلم برداری بستن ..
ای گند بزنن به این شانس ما .. عرضه ی خودکشی هم نداشتم .. خوب یا بد ، هر چی که بود از این کار منصرف شدم ..
دکتر بردنام شروع شد .. اون موقع بود که با حسن و گروهش قطع رابطه کردم .. یعنی با خیلی ها این کار رو کردم .. کم کم پام به مطبای روانشناسی هم باز شد .. یه بار بردنم پیش یه دیوونه که بعدن فهمیدم دکتره .. 27 جلسه چرت  پرت تحویلم داد و اخرشم هیچی به هیچی ..
بعد از 6 ماه علی هم از ایران رفت ..
تقریبن یه سالی تو همین حالت بودم که دیدم خیلی ها دارن به خاطر این حالتهای من زجر می کشن .. بابا ، مامان ، اطرافیان .. تصمیم گرفتم یه نقاب بزنم رو صورتم و از دید دیگران بشم همون غریبه ای که بودم .. شاد و خندون ... خب تاثیر هم داشت ..
با اینکه هنوز اثرات اون حادثه روم بود اما دیگه چیزی نشون نمی دادم .. کم کم هم به فکر این افتادم که یه سر و سامونی به اوضاع زندگی بدم ..
بازم رفتم دنبال پیش دانشگاهی .. اینبار یه مدیر واقعن بهم کمک کرد .. منو ثبت نام کرد و با آشناهایی که داشت اون پیوستو از پروندم پاک کرد ... هیچ وقت نفهمیدم چرا بهم کمک کرد اما همیشه برام محترم و قابل ستایشه ..
یه چند وقت بعد هم با حامد آشنا شدم .. اونم برام مث برادر شد آخرش .. خیلی پیگیر کارام شد تا تونستم خودمو بالا بکشونم و پیشو تموم کنم .. خیلی مدیونشم ..
بعد از پیش دانشگاهی هم یه دو سالی برای کنکور نشستم و بالاخره هم امسال قبول شدم .. اما چیزی که این وسط هنوز درست نشده اینه که من دکترا قبول نشدم .. و هنوزم همه فکر می کن من دارم پزشکی می خونم .. هر چند همه می دونن امسال هم کنکور قبول شدم اما فکر می کنن رشته ی دومه .. خب اینم خودش خیلیه .. دارم کم کم موضوع پزشکی رو تو ذهنشون کمرنگ می کنم ..
24 سال با همه خوبی ها و بدیهاش اومد و رفت .. حالا هم سال 89 رو شروع کردیم .. تا امروز غریبه خیلی بالا و پایین داشت ، اما اینقدو فهمیدم همه چیزش می گذره ، نه خنده هاش وفا می کنه ، نه گریه هاش موندگاره ..
پی نوشت : در مورد پویا توضیحی ندادم چون قبلن در مورد اون پستایی گذاشته بودم ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر