۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

15 " از 63 تا 89 / پنج "


دیگه هر صبح از خونه به بهونه ی مدرسه می زدم بیرون .. اولین کاری که می کردم این بود که می رفتم سر کوچه ی مدرسه تا وقتی شروین داره میره تو از دور ببینمش .. واقهن دیدن اون آرامش عجیبی بهم میداد .. با تمام وجودم دوستش داشتم ..
بعد از اون تو خیابونا پرسه می زدم و ظهری که مثلن مدرسه ها تعطیل میشد بر می کشتم خونه ..
یه چند روزی الاف تو خیابونا بودم تا اینکه گذرم خورد به یکی از بوستان های شهر ، یه پارک نقلی و کوچولو ..
خب اون پارک خیلی روی ادامه ی اتفاقات زندگیم تدثیر گذاشت ..
روز اولی که رفتم اونجا با سه تا دانشجوی رشته ی دندانپزشکی آشنا شدم ، مامانم خیلی دوست داشت منم یه روز دندانپزشک بشم .. ( دانشکده ی دندانپزشکی طرفای همون پارک بود ) .. یه دو سه ساعتی با هم بودیم و گپ زدیم و اونا هم از رشتشون گفتن تا اینکه زمان گذشت و اونا از کلاسشون عقب افتادن و بدو بود خداحافظی کردن و رفتن سمت دانشگاه ..
فردای اون روز بازم رفتم همون پارک ، اما اینبار یه اقای میانسالی اومد کنارم نشست ..
یه لبخند زد و دستشو گذاشت رو پامو گفت : پایه ای ؟
با تعجب نگاش کردم ، دیدم دستش داره کم کم میاد بالاتر ، دستشو کشیدم عقب و گفتم : منظورت چیه ؟
گفت : دیر میگیری .. سکسی خونه دیگه .. پایه ای واسم کار کنی ؟ حقوق خوبی میدم ...!!!
چشام گرد شده بود و دهنم باز مونده بود ، چقدر راحت این جمله رو به یه غریبه گفته بود ..
می بینین ؟ باز جوونا میگن کار پیدا نمیشه .. بابا کار فراوونه ، دیدین که ، من فقط دو روز تو پارک نشستم بهم یه شغل شرافتمندانه پیشنهاد شد ، مشکل ما جوونا هستیم که نمی خوایم یکم خودمونو تکون بدیم یا دیگرانو به تکون خوردن بندازیم ..
و از اونجایی که جوونای ایرونی عادت دارن پشت پا به موقعیت های طلاییه !!! زندگیشون بزنن ، منم جواب رد به اون آقاهه دادم ..
واقعن خنده دار بود ، تو چشمام نگاه کرد خیلی راحت گفت:
حیف شد ، تیکه ی باحالی بودی ..
بعدشم پا شد و از اونجا رفت ..
و اما مهمترین روز توی اون پارک روز سوم بود ..
اون روز با پسری به نام حسن آشنا شدم ، 5-6 سالی ازم بزرگتر بود ، نه اینکه یه هم احساس باشه ، فقط به صرف اینکه منو دو روزی توی اون پارک دیده بود اومد کنارم .. به قول خودش لایه های زیر زمینی پارک و اون شهر زیر نظر اون می چرخید ..
اولش واسه گوشزد کردن همین جمله اومده بود اما بعد با هم دوست شدیم ..
حسن منو با 5 نفر دیگه اشنا کرد که سرگروه های گروهشون بودن .. خب برام مهم نبود اینا کین و چیکارن ، فقط همین که سرگرم بودم و روزمو باهاشون شب می کردم تا برم خونه برام کافی بود .. آخه هر لحظه که تنها میشدم شروین می اومد جلوی چشمام و بدجوری دلتنگم می کرد .. اکثرن هم بی اختیار اشکامو در می آورد .. لااقل توی اون جمع بودن منو از تنهایی می کشوند بیرون ..
خب می دیدم خلافایی دارن ، اما واسم مهم نبود ، من که کاری به این کاراشون نداشتم ..
خلاصش اینکه بعده یه مدت به واسطه ی همونا پام به پارتی های شبونه هم باز شد  .. البته بزرگترین جرمم این بود که فقط به اونجا می رفتم .. وگرنه نه چیزی می خوردم نه کاری می کردم ..
حسن همش می گفت: غریبه ، پسر آفریده شده تا بخوره و بزنه و دود کنه .. تو چطور این حوری ها رو می بینی و کاری نمی کنی ..
منم فقط می خندیدم و جوابی بهش نمیدادم ..خب از شراب و عرق ذاتن بدم میاد ، تکلیفمم با اون دخترای رنگارنگ مشخص بود .. سر سوزن حسی نسبت بهشون نداشتم .. اما می خوام راستشو بگم ، به اون دختر و پسرایی که تو بغل هم بودن حسودیم میشد ، درسته اونجا بویی از عشق نبود و هر چی بود هوس بود و هوس  ، اما بالاخره اونا چند ساعتی رو توی بغل هم بودن  و خودشونو توی یه آغوش گرم پناه می دادن .. گاهی بغضم می گرفت ، این انصاف نبود من از شروینم دور باشم .. اینایی که هوس می خواستن به همه چیزشون رسیدن ولی منی که دنبال یه عشق پاک و صادقانه بودم باید اینجور زجر می کشیدم ..
توی این مدت تمام دلخوشیم دیدن شروین جلوی درب مدرسه بود ، اونم از راه دور .. اما وقتی بیشتر بهم ریختم که پیش دانشگاهی هم تموم شد و شروین خونه نشین شد واسه کنکور .. من دیگه نمی تونستم ببینمش ..
از اون طرف توی خونه ، منم مثلن پیشم تموم شده بود و باید واسه کنکور خودمو حاضر می کردم .. بدجوری اعصابم داغون بود و تنها دلخوشی و آرامشی که توی اون شرایط داشتم شب نشینی های هر شبم بود ..
این روال همینجور ادامه داشت تا اینکه مثلن کنکور دادیم و منتظر جوابش موندیم ..
7-8 روز مونده به اعلام نتایج بود .. مادرم با شنیدن خبر فوت یکی از اقوام ، قند خونس میزنه بالا و راهیه بیمارستان میشه .. دکتراش می گفتن دچار شک عصبی شده  ..
دیگه داشت هر دم از این بام بری می رسید .. منگ و گیج بودم تا اینکه یه روزی یکی از دکتراش که اشنای خانوادگیمون هم هست منو کشید کنار و در مورد مریضیه مادرم یکم واسم توضیح داد و آخر سر هم گفت:
مادرت با شنیدن یه خبر بد دچار این شک شده ، اما حالا اگه یه خبر خوش بشنوه مطمئنن می تونه توی خوب شدنش تاثیر مثبت بذاره ..
و بعد از یه مکث ادامه داد: مثلن همین جواب کنکور ، اگه تو کنکور قبول بشی مطمئن باش مادرت خیلی خوشحال میشه و توی بهبودیه مریضیش کمکش می کنه ..
واقعن مسخره بود ، کدوم کنکور ؟ من حتی پیش دانشگاهیمو هم تموم نکرده بودم .. بیچاره تر از همیشه راه افتادم تو خیابونا .. تمام این اتفاقات فشارهای سنگینی روم آورده بود .. نمی دونستم باید چیکار کنم ، دوری از شروین ، مریضیه مامانم ، بودن با یه سری آدم الکی خوش و الاف ، همشون دست به دست هم دادن تا نتیجه و تصمیمی که میگیرم عاقلانه و منطقی نباشه .. و به عبارتی ، مسخره ترین ، ابتدایی ترین ، بچگانه ترین و بی خود ترین تصمیمی که به ذهنم خطور کردو تایید کردم و به مجرای عمل بردمش ..
توی روز اومدن نتایج کنکور رفتم بیمارستان و کنار تخت مامان نشستم و گفتم:
مامانم ، خوشحال باش ، من کنکور قبول شدم ، همون رشته ای که تو دوست داشتی ......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر