۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

53 " دستشویی "


آخر سر این دستشویی رفتنام کار دستم میده ..
امروز اولین امتحان ترم تابستونو دادم .. بعد از امتحان ، طبق معمول گفتم یه سری به مامن همیشگی (دستشویی) بزنم ..
رفتم توی راهروش ، کسی نبود .. ا .. دانشگاه پول خرج کرده ، واسه دستشویی ها از این فنرها نصب کرده بود که درا خودشون بسته بشن.. آفرین ، پیشرفت کردن .. بعد رفتم جلوی آینه ایستادم و یکم مشغول وارسیه قیافه ام شدم .. تو حال و هوای خودم بودم که یهو از توی یکی از دستشویی ها یکی فریاد زد :
وای خدا .. بدبخت شدم ..
بعد هم از همون دستشویی اومد بیرون .. با تعجب رومو کردم سمتش .. ا ، اینکه وحید بود ، یکی از دوستام ..
     : چیزی شده وحید ؟
با این سوالم وحید متوجه ی حضور من توی راهرو شد و گفت : غریبه ، غریبه جون ، دستم به دامنت ، بیا کمکم کن ..
و اومد و منو کشون کشون برد توی دستشویی .. بطبع وقتی که ما رفتیم تو ، در هم پشت سر ما بسته شد ..
     : چی شده آخه ؟ ..
وحید : بدبخت شدم ، 700 تومن گوشیم از تو جیبم افتاد تو دستشویی .. کمکم کن ..
وحید یه گوشی اپل اصل داشت ، یه چند وقتی میشد که خریده بودتش ..
ادامه داد : غریبه جون باید کمک کنی ، یه کاری بکن ..
     : چیکار کنم آخه ؟ می خوای شیرجه بزنم واست درش بیارم ؟ .. آروم باش ببینیم چی میشه ..
بنده ی خدا خیلی بی تابی می کرد .. با کلی قرض گوشیو خریده بود .. ولی خب ، دیگه کاریشم نمیشد کرد .. دیگه کم کم توی راهرو سر و صداها بلند شد و نشون میداد صف های دستشویی داره شلوغ میشه ..
وحید مدام راهکارهای مسخره واسه در اوردن گوشی می داد و منم هر بار یه جوری منصرفش می کردم ، تا اینکه بالاخره اعصابمو خرد کرد و به شوخی بهش گفتم :
اصلن وحید ، میریم اداره ی آب و فاضلاب ، میگیم اگه گوشی ای با این مشخصات پیدا کردن بهت خبر بدن ..
گل از گلش شکفت و گفت : جدی این کارو می کنن ؟ ..
وای اون لحظه دلم می خواست یا سر اونو بکوبونم به دیوار یا سر خودمو ، ولی خودمو کنترل کردم و گفتم :
دیگه داری هذیون میگی .. ولش کن ، تا کی می خوای اینجا واستی و زل بزنی به این چاله ؟ .. بالاخره اتفاقیه که افتاده .. نگران نباش .. یه گوشیه بهتر می خری ..
خلاصه کلی دلداریش دادم تا اینکه راضی شد از اون چاله دل بکنه .. دستشو گرفتم و داشتیم می اومدیم سمت در دستشویی که دیدم واستاد ..
     : دیگه چی شده ؟ بازم می خوای بری سوراخ تماشا کنی ؟
وحید : نه ، اما یه چیزی ..
     : چیه ؟
وحید : غریبه ، اون بیرون الان پر از آدمه ، ما هم دوتایی توی یه دستشویی هستیم ، اگه الان بریم بیرون که فکرای بد می کنن ..
خب همچین بی راه هم نمی گفت ، اینجور وقتا هم که همه منتظرن یه آتویی به دست بیارن ..
سر جام ایستادم و جفتمون رفتیم تو فکر که باید چیکار کنیم .. تو همین فکرا بودیم که دستگیره ی در یهو چرخید ..
وای یکی می خواست بیاد تو .. هر دو تا دوویدم و خودمو انداختیم روی در ..
صدای پشت در : ای بابا .. چیکار دارین می کنین اون تو ؟ ..
وحید چندتا سرفه کرد که مثلن هنوز تو دستشویی کار داره ..
صدای پشت در : بیاین بیرون دیگه .. تموم دستشویی ها پره امروز .. می خواین واستون لحاف تشک بیارم .. ؟ ..
دیگه غرغر کردنای منم سر وحید شروع شد .. من هی غر می زدم و اون ساکت بود و چیزی نمی گفت ..
     : بدبختی ای گیر افتادیم .. آخه هیچ آدم خری میره دستشویی گوشیشو تو جیب پیرهنش می ذاره ؟ گوشی به درک ، ببین حالا چه بساطی در آوردی سرمون ..
همینجور مشغول غر زدن بودم که دیدم وحید شروع کرد به تکون خوردن و کج و راست شدن ..
     : چیزی شده وحید ؟
حرفی نزد ، دوباره پرسیدم ، سرشو انداخت پایین و گفت : دستشویی دارم ..
دهنم باز مونده بود .. می خواستم کلشو از جا بکنم ..
     : الان ؟ الانم وقت دستشویی داشتنه ؟
وحید : خب من چیکار کنم ، خودش اومد ..
     : من نمی دونم ، سرشو گره بزن تا از اینجا بریم بیرون ..
وحید : نمیشه آخه .. خیلی داره بهم فشار میاد ..
     : پس تا قبل از اینکه من بیام اینجا تو این تو چه غلطی می کردی ؟
وحید : داشتم لباسامو در می آوردم ..
با تعجب نگاش کردم ، سرشو انداخت پایین و گفت : خب من یکم وسواسی ام ، باید حتمن لباسامو در بیارم برم دستشویی ..
بعد هم خیلی مظلومانه نگام کرد ..
     : خوبه خوبه .. اینجوری نیگام نکن ، من عمرن راضی بشم الان کارتو بکنی .....
بالاخره راضی شدم ..
رومو کردم سمت در و وحید هم رفت تا کارشو بکنه ..
     : تموم شد ؟ ..
وحید : نه ..
     : تموم شد ؟ ..
وحید : نه ..
     : تموم شد ؟ ..
وحید : نه ..
     : ای مرگو نه ..
خلاصه ، با هر بدبختی ای بود وحید کارشو کرد و اومد کنار من پشت در ایستاد .. بچه های توی راهرو پشت به پشت متلک بار اونایی که توی دستشویی بودن می کردن .. یه 45 دقیقه ای گذشت تا دیگه صدایی از توی راهرو در نیومد ..
وحید : به نظرت خلوت شده ؟
     : فک کنم ، آخه دیگه صدایی نمیاد ..
وحید : چیکار کنیم ؟
     : هیچی دیگه ، چیکار باید بکنیم ؟ .. میریم بیرون ..
اینو گفتم و آروم در رو باز کردم .. کسی نبود .. سرمو بردم بیرون و یه نگاهی به ورودی راهرو انداختم ، اونجا هم کسی نبود ..
از دستشویی اومدم بیرون و گفتم : بیا بیرون بابا ، کسی نیست ..
این جمله ام تموم نشده بود که چشمم افتاد به انتهای راهرو و آخرین دستشویی ......
یه دختر اونجا ایستاده بود ، منو که دید از خجالت سرشو انداخت پایین .. یه چند لحظه ای سکوت بینمون بود که یهو یه دستی از توی دستشوئیه کنار دخترک اومد بیرون و مانتوشو کشید و گفت :
بیا تو دیگه .. زودتر بیا تو تا کسی ندیدتت ..
نیشم رفت تا بنا گوش و گفتم : بفرمائید .. مزاحم خلوتتون نمیشم .. مصده ی اوقات شریف شدم ببخشید ..
دخترک لپاش قرمز شد و با کلی شرم و حیا آسه آسه رفت تو دستشویی ..
امروز تو دستشویی دانشگاه چه خبره ؟ ! ..

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

52 " افتضاح "


2-3 روز پیش یکی از دوستام تصادف کرده بود و دستش شکست .. دیروز هم نوبت عملش بود ..
منو و پدر دوستم به همراه مادر و خواهر و خاله ی دوستم پشت در اتاق عمل منتظر نشسته بودیم ..
از اونجایی که من نشسته بودم ، یه ویو و منظره ای به داخل یکی از اتاق های بیمارستان داشت که میشد نظاره کرد اون تو چه خبره .. از قرار معلوم مطلب دکتر داخلی بیمارستان بود .. آخه هر کسی که می رفت توش ، همه ی لباساشو در می اورد و دکتر هم تا منتها علیه نا کجا آبادشو معاینه می کرد ..
چشم آدمی زاده دیگه ، حول محورش می چرخه .. طبق همین قانون ، چشم منم یه 13-14 باری سمت اتاق چرخید ..
ای بابا ، یکی اون درو ببنده ، چشم درد گرفتم ..
خب معمولن اینجور وقتا توی پسرا یه سری فعل و انفعالات و سوخت و سازهایی رخ میده که نتیجه اش تغییر رشدی و طولی بعضی اجزای کمریه ..
یه لحظه سرمو پایین کردم دیدم وای .. چه منظره ی فجیحی شده ..
یکم خوردمو کج و راست کردم ، ولی درست نمی شد .. با دستمم نمی تونستم مستقیم برم سراغش ، آخه مادر و خواهر و خاله ی دوستم دقیقن روبروم نشسته بودن ..
ولی باید کاری می کردم ، دنبال یه راه حل می گشتم که چشمم خورد به کت پدر دوستم که روی نیمکت و کنار دستم بود .. آروم آروم ورداشتمو آوردم گذاشتم رو پاهام ..
آخییییششش ..
بعد دستمو بردم اون پایین مائینا تا یکم اوضاعو رو به راهش کنم اما پدر دوستم اومد طرفم .. منم سریع دستمو کشیدم عقب و خودمو زدم به اون راه ..
پدر دوستم : غریبه جان اون کتو میدی ؟ ..
من : چی ؟ کت ؟ نه ..
پدر دوستم از جوابم تعجب کرد ، خب نمی تونستم این منجی نجاتو از دست بدم .. واسه همین ادامه دادم : یعنی منظورم اینه که هوا خیلی گرمه ، به کت احتیاجی نیست ..
پدر دوستم : نه ، نمی خوام بپوشم ، یه چند تا دستمال میخوام از توش ور دارم ..
ای بابا ، گیری داده بود ، سریع دست کردم تو جیب خودمو 2-3 تا دستمال در آوردم و گفتم : شما چرا زحمت می کشین ، بفرمائین ، اینم دستمال ..
پدر دوستم دستمالو گرفت و کنارم نشست .. آخییییششش .. بازم به خیر گذشت ..
تو همین فکرا بودم که چشمم افتاد به خواهر دوستم .. فک کنم یه بوهایی برده بود .. آخه بدجوری سیخ بهم نیگا می کرد .. تا اینکه بالاخره گفت :
بابا .. چرا کتو از آقای غریبه نمی گیری ؟ اذیت میشن ..
با این حرف بود که پدر دوستم یه نگاهی بهم انداخت و گفت : ا .. راست میگه .. کتو بده من ..
گفتم : نه بابا ، چه زحمتی ؟ .. هست رو پام ..
اما از پدره اصرار و از من انکار تا اینکه از دهنم در رفت و گفتم : ای بابا ، گیر دادی آقای فلونی ؟ ..
با تعجب گفت : چی ؟ ..
گفتم : گیر کردن آقای فلونی .. چرا نیومدن ؟ ..
کلن موضوع کتو فراموش کرد و گفت : راست میگی ، نمی دونم چرا عمل اینقدر طول کشید ..
و نگران رفت توی فکر ..
اوف ، نزدیک بوداااا .. یه نگاهی به خواهر دوستم انداختم .. اما اون سر جاش نبود .. دنبالش می گشتم که یهو یه دستی از کنارم اومد و کتو از رو پاهام قاپید و  گقت : بابا بفرمائید اینم کتتون ..
سر جام خشکم زد .. همه روشونو کردن سمت من .. دیگه نمی تونستم کاری کنم .. چشمامو بستم و خودمو واسه یه افتضاح حسابی آماده کردم .. بعد هم آروم آروم بازشون کردم ..
مادر و خاله ی دوستم داشتن با هم حرف می زدن و پدر دوستمم روش به سمت اتاق عمل بود .. همه چیز آروم و عادی بود ..
یه نگاهی به پایین و کمرم انداختم ..
ا ، هیچ خبری نبود .. پس کوش ؟ !!
سرمو به سمت خواهر دوستم برگردوندم .. دهنش از تعجب باز مونده بود ، اگه چاره ای داشت دست میزد ببینه درست می بینه یا نه .. خودشو جمع و جور کرد و با بی اعتنایی رفت سر جاش نشست ..
خوبیه اون فعل و انفعالات اینه که برگشت پذیره ..
یه نگاهی به خواهر دوستم انداختم .. داشت از عصبانیت منفجر میشد .. نیشم رفت تا بناگوش ، پا انداختم رو پا و ریلکس روی نیمکت یله دادم ..
درب اون اتاق هنوزم باز بود .. ای بر محور چشم لعنت ..
پ . ن 1 : قدیمیا می گفتن همیشه سبک مسافرت کنین .. یعنی همه چیزو همه جا همراه خودتون نبرین ، البته اگه بتونین !!!
پ . ن 2 : عمل دوستم موفقیت آمیز بود ..

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

51 " تخم "


چقدر خوبه آدم همیشه بچه بمونه..
ساده .. راحت .. بی شیله پیله .. غیر ممکن ترین حرف ها رو هم که می شنیدیم بدون کلنجار رفتن باهاش باور می کردیم ، چون کلمه ای به نام دروغ برامون تعریف نشده بود ..
یادمه اون قدیما ، زمانیکه من کوچولو بودم و بابام گنده بود اکثر بازی هام بی تحرک و ثابت بودن .. یعنی یه گوشه می شستم و با اسباب بازی هام بازی می کردم .. اصلن اهل بپر بپر و ورجه ورجه های زیاد نبودم .. بابام همیشه سر به سرم می ذاشت و به شوخی می گفت : پسر ، اینقدر یه جا نشین ، آخر عین مرغ تخم می کنیا ..
بعد هم یه شعر درست کرده بود و می خوند :
غریبه تخم گذاشته .. تو منقلا گذاشته .. واسه ی بابا گذاشته .. نمی دونم چی نمی دونم چی الا آخر ..
اما این شعرش نه تنها واسه من نقش باز دارنده نداشت ، بلکه خیلی هم تحریک آمیز بود ..
یعنی من بالاخره تخم می ذارم ؟ .. تخم های با ارزش .. عین مرغ تخم طلا ..
خلاصه یک روز صبح از خواب پاشدم دیدم بعله .. بالاخره اتفاق افتاد .. یه تخم مرغ بود توی تختم .. من بالاخره تخم گذاشتم ..
از خوشحالی داشتم پر در میاوردم .. تخمو گرفتم و رفتم پیش مامان :
مامان .. مامان .. ببین .. من تخم گذاشتم ..
مامانم زد زیر خنده اما من همونجور تو خوشحالیه کودکانه ام غرق بودم ..
مامان گفت : آفرین پسرم .. حالا اون تخم مرغو بده واست نیمرو درست کنم صبحانه بخوری ..
یکه خوردم .. بهم بر خورده بود .. یه نگاه به تخم انداختم و به مامان گفتم :
نه مامان ، نمی ذارم تخممو بشکونیش .. می خوام روش بشینم جوجه غریبه ازش در بیاد ..
بعد هم به حالت قهر از آشپزخونه اومدم بیرون .. مامان هم افتاد دنبالم .. رفتم توی تختم دراز کشیدم .. مامان اومد کنارم و گفت :
عزیزم ، گلم ، این تخمو که تو نکردی .. این تخم مرغه .. حتمن یکی از داداشات خواسته باهات شوخی کنه و سر به سرت بذاره ..
اما مگه من تو کتم می رفت ؟ .. خودم بیدار شدم دیدمش .. خودم دیدم تو تخت خوابمه .. نه امکان نداره .. این تخم منه .. خودم کردمش .. 
مامان هی باهام حرف می زد اما من به همین سادگی ها راضی نمی شدم .. تو فکرم روی تختم نشستم و فکر می کردم یکی عین خودم از اون تخم میاد بیرون .. بعدش بهش دون و غذا می دادم عین خودم قد بکشه ..
مامان دیگه از خنده اشک چشماش در اومده بود .. هزار و یکی وعده و وعید بهم داد تا بالاخره راضی شدم تخمو بهش بدم .. بهم فهموند که اگه رو تخم بشینم نه تنها جوجه نمیشه ، تخم رو هم به گند می کشم ..
خلاصه جای همتون خالی ، اون روز صبحانه نیمروی تخم خودمو خوردم ..
پ . ن : یادش بخیر بچگی ها ..

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

50 " درگیری "


خیی قتا دلم میگیره .. بیشتر وقتا خودمو میزنم به بیخیالی و یه جورایی سر خودمو شیره میمالم و به خودم امیدواری میدم که همه چیز درست میشه . اما گاهی وقتا ..
امروز یه سری رفتم دریا .. چقدر آرامش بخشه ..
اگه از اون 700-800 نفری که تو ساحل بودن فاکتور بگیریم منو و دریا با هم تنها بودیم .. خودم بودم و خودش ، رو در رو ..
تو ساحل نشستم و باز دلم پر کشید واسه خیلی چیزا ..
هر موجی که می اومد و به پاهام می خورد منو می برد توی لحظه لحظه های گذشته و همونجا غرقم می کرد ..
بغض توی گلوم جمع شده بود ، مدام سعی می کرم اشکام چشمامو خیس نکنه اما ..
نمی خواستم جلوی جمع گریه هامو نشون بدم ، واسه همین سریع برگشتم خونه و اومدم توی همین اتاق تنهایی هام ..
اومدم و دراز کشیدم روی تختم ..
باز هم رفتم تا غرق شم توی اقیانوس افکارم .. رفتم تا برگ برگ این گذشته ی خاک خورده رو ورق بزنم ..
اما توی این چهار دیواری هم آسایش ندارم ..
باز هم سر و صداش بلند شده بود ، اینبار سه تا از رفقاشم آورده بود ، دیگه جوش آورده بودم ، باید تکلیفمو یکسره می کردم ..
دیدم یه گوشه ایستاده ، رفقاشم حواسشون نیست ، یه کتاب از تو کتابخونه ام ورداشتم و رفتم طرفش ..
آروم آروم یه جوری که متوجه نشه کنارش ایستادم .. کتابو بردم هوا و ..
صدای کتاب نظر رفقاشو به من جلب کرد .. اونا متوجه ی من شدن و به قصد انتقام اومدن جلو ..
اولش یکم درگیری لفظی پیش اومد و فحش های ناموسی و بعدش سه تایی ریختن سرم ..
ولی منم کم نیاوردم و با همون کتابی که توی دستم بود با هر سه تاشون درگیر شدم ..
توی همین درگیری ها بود که زدم تو سر یکی از اونا و پرتش کردم گوشه ی اتاق ..
حالا دوتای دیگه مونده بودن ..
درگیریمو با همون دوتا ادامه دادم .. هم دفاع می کردم و هم حمله .. دیگه حواسمم به اون سومیه نبود ..
سومیه بعد از مدتی از جاش بلند شد و تلو تلو خوران اومد سمتم .. اما من حواسم نبود ..
اومد نزدیکم و پشت سرم ایستاد .. اما من حواسم نبود ..
ازفرصت سوء استفاده کرد و از لنگه ی شلوارکم رفت تو .. اما من بازم حواسم نبود ..
آخر سر هم از همونجا راهیه شورتم شد و ...........
آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ.....
پ . ن 1 : زنبورها هم بد نیشی دارن لامصبا ..
پ . ن 2 : اتفاق خاصی نیافتاده .. همه چیز آرومه .. فقط نشستن یکم برام سخت شده ..