۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

52 " افتضاح "


2-3 روز پیش یکی از دوستام تصادف کرده بود و دستش شکست .. دیروز هم نوبت عملش بود ..
منو و پدر دوستم به همراه مادر و خواهر و خاله ی دوستم پشت در اتاق عمل منتظر نشسته بودیم ..
از اونجایی که من نشسته بودم ، یه ویو و منظره ای به داخل یکی از اتاق های بیمارستان داشت که میشد نظاره کرد اون تو چه خبره .. از قرار معلوم مطلب دکتر داخلی بیمارستان بود .. آخه هر کسی که می رفت توش ، همه ی لباساشو در می اورد و دکتر هم تا منتها علیه نا کجا آبادشو معاینه می کرد ..
چشم آدمی زاده دیگه ، حول محورش می چرخه .. طبق همین قانون ، چشم منم یه 13-14 باری سمت اتاق چرخید ..
ای بابا ، یکی اون درو ببنده ، چشم درد گرفتم ..
خب معمولن اینجور وقتا توی پسرا یه سری فعل و انفعالات و سوخت و سازهایی رخ میده که نتیجه اش تغییر رشدی و طولی بعضی اجزای کمریه ..
یه لحظه سرمو پایین کردم دیدم وای .. چه منظره ی فجیحی شده ..
یکم خوردمو کج و راست کردم ، ولی درست نمی شد .. با دستمم نمی تونستم مستقیم برم سراغش ، آخه مادر و خواهر و خاله ی دوستم دقیقن روبروم نشسته بودن ..
ولی باید کاری می کردم ، دنبال یه راه حل می گشتم که چشمم خورد به کت پدر دوستم که روی نیمکت و کنار دستم بود .. آروم آروم ورداشتمو آوردم گذاشتم رو پاهام ..
آخییییششش ..
بعد دستمو بردم اون پایین مائینا تا یکم اوضاعو رو به راهش کنم اما پدر دوستم اومد طرفم .. منم سریع دستمو کشیدم عقب و خودمو زدم به اون راه ..
پدر دوستم : غریبه جان اون کتو میدی ؟ ..
من : چی ؟ کت ؟ نه ..
پدر دوستم از جوابم تعجب کرد ، خب نمی تونستم این منجی نجاتو از دست بدم .. واسه همین ادامه دادم : یعنی منظورم اینه که هوا خیلی گرمه ، به کت احتیاجی نیست ..
پدر دوستم : نه ، نمی خوام بپوشم ، یه چند تا دستمال میخوام از توش ور دارم ..
ای بابا ، گیری داده بود ، سریع دست کردم تو جیب خودمو 2-3 تا دستمال در آوردم و گفتم : شما چرا زحمت می کشین ، بفرمائین ، اینم دستمال ..
پدر دوستم دستمالو گرفت و کنارم نشست .. آخییییششش .. بازم به خیر گذشت ..
تو همین فکرا بودم که چشمم افتاد به خواهر دوستم .. فک کنم یه بوهایی برده بود .. آخه بدجوری سیخ بهم نیگا می کرد .. تا اینکه بالاخره گفت :
بابا .. چرا کتو از آقای غریبه نمی گیری ؟ اذیت میشن ..
با این حرف بود که پدر دوستم یه نگاهی بهم انداخت و گفت : ا .. راست میگه .. کتو بده من ..
گفتم : نه بابا ، چه زحمتی ؟ .. هست رو پام ..
اما از پدره اصرار و از من انکار تا اینکه از دهنم در رفت و گفتم : ای بابا ، گیر دادی آقای فلونی ؟ ..
با تعجب گفت : چی ؟ ..
گفتم : گیر کردن آقای فلونی .. چرا نیومدن ؟ ..
کلن موضوع کتو فراموش کرد و گفت : راست میگی ، نمی دونم چرا عمل اینقدر طول کشید ..
و نگران رفت توی فکر ..
اوف ، نزدیک بوداااا .. یه نگاهی به خواهر دوستم انداختم .. اما اون سر جاش نبود .. دنبالش می گشتم که یهو یه دستی از کنارم اومد و کتو از رو پاهام قاپید و  گقت : بابا بفرمائید اینم کتتون ..
سر جام خشکم زد .. همه روشونو کردن سمت من .. دیگه نمی تونستم کاری کنم .. چشمامو بستم و خودمو واسه یه افتضاح حسابی آماده کردم .. بعد هم آروم آروم بازشون کردم ..
مادر و خاله ی دوستم داشتن با هم حرف می زدن و پدر دوستمم روش به سمت اتاق عمل بود .. همه چیز آروم و عادی بود ..
یه نگاهی به پایین و کمرم انداختم ..
ا ، هیچ خبری نبود .. پس کوش ؟ !!
سرمو به سمت خواهر دوستم برگردوندم .. دهنش از تعجب باز مونده بود ، اگه چاره ای داشت دست میزد ببینه درست می بینه یا نه .. خودشو جمع و جور کرد و با بی اعتنایی رفت سر جاش نشست ..
خوبیه اون فعل و انفعالات اینه که برگشت پذیره ..
یه نگاهی به خواهر دوستم انداختم .. داشت از عصبانیت منفجر میشد .. نیشم رفت تا بناگوش ، پا انداختم رو پا و ریلکس روی نیمکت یله دادم ..
درب اون اتاق هنوزم باز بود .. ای بر محور چشم لعنت ..
پ . ن 1 : قدیمیا می گفتن همیشه سبک مسافرت کنین .. یعنی همه چیزو همه جا همراه خودتون نبرین ، البته اگه بتونین !!!
پ . ن 2 : عمل دوستم موفقیت آمیز بود ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر