۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

50 " درگیری "


خیی قتا دلم میگیره .. بیشتر وقتا خودمو میزنم به بیخیالی و یه جورایی سر خودمو شیره میمالم و به خودم امیدواری میدم که همه چیز درست میشه . اما گاهی وقتا ..
امروز یه سری رفتم دریا .. چقدر آرامش بخشه ..
اگه از اون 700-800 نفری که تو ساحل بودن فاکتور بگیریم منو و دریا با هم تنها بودیم .. خودم بودم و خودش ، رو در رو ..
تو ساحل نشستم و باز دلم پر کشید واسه خیلی چیزا ..
هر موجی که می اومد و به پاهام می خورد منو می برد توی لحظه لحظه های گذشته و همونجا غرقم می کرد ..
بغض توی گلوم جمع شده بود ، مدام سعی می کرم اشکام چشمامو خیس نکنه اما ..
نمی خواستم جلوی جمع گریه هامو نشون بدم ، واسه همین سریع برگشتم خونه و اومدم توی همین اتاق تنهایی هام ..
اومدم و دراز کشیدم روی تختم ..
باز هم رفتم تا غرق شم توی اقیانوس افکارم .. رفتم تا برگ برگ این گذشته ی خاک خورده رو ورق بزنم ..
اما توی این چهار دیواری هم آسایش ندارم ..
باز هم سر و صداش بلند شده بود ، اینبار سه تا از رفقاشم آورده بود ، دیگه جوش آورده بودم ، باید تکلیفمو یکسره می کردم ..
دیدم یه گوشه ایستاده ، رفقاشم حواسشون نیست ، یه کتاب از تو کتابخونه ام ورداشتم و رفتم طرفش ..
آروم آروم یه جوری که متوجه نشه کنارش ایستادم .. کتابو بردم هوا و ..
صدای کتاب نظر رفقاشو به من جلب کرد .. اونا متوجه ی من شدن و به قصد انتقام اومدن جلو ..
اولش یکم درگیری لفظی پیش اومد و فحش های ناموسی و بعدش سه تایی ریختن سرم ..
ولی منم کم نیاوردم و با همون کتابی که توی دستم بود با هر سه تاشون درگیر شدم ..
توی همین درگیری ها بود که زدم تو سر یکی از اونا و پرتش کردم گوشه ی اتاق ..
حالا دوتای دیگه مونده بودن ..
درگیریمو با همون دوتا ادامه دادم .. هم دفاع می کردم و هم حمله .. دیگه حواسمم به اون سومیه نبود ..
سومیه بعد از مدتی از جاش بلند شد و تلو تلو خوران اومد سمتم .. اما من حواسم نبود ..
اومد نزدیکم و پشت سرم ایستاد .. اما من حواسم نبود ..
ازفرصت سوء استفاده کرد و از لنگه ی شلوارکم رفت تو .. اما من بازم حواسم نبود ..
آخر سر هم از همونجا راهیه شورتم شد و ...........
آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ.....
پ . ن 1 : زنبورها هم بد نیشی دارن لامصبا ..
پ . ن 2 : اتفاق خاصی نیافتاده .. همه چیز آرومه .. فقط نشستن یکم برام سخت شده ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر