۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

49 " اون یکی مامان "


دیروز بعد از ظهری من و مامان نشسته بودیم توی حال و داشتیم فیلم نگاه می کردیم ..
بعد از ظهر دل انگیزی بود ... هر چند فیلم واقعن افتضاحی داشت نشون میداد ولی بالاخره یه سرگرمی ای بود واسه خودش ..
وسطای فیلم بود که بابا با حوله از جلومون رد شد و رفت حمام ..
راهروی حمام و دستشویی خونه ی ما یکیه .. چند دقیقه بعد از رفتن بابا به حمام ، مامان رفت سمت دستشویی ، منم همونجور لم داده بودم و داشتم فیلمو نگاه می کردم ..
یه چند لحظهای نگذشت که در راهرو باز شد و مامان کلشو از در آورد بیرون و آروم گفت :
غریبه .. غریبه .. پاشو یه دقیقه بیا ..
از کار مامان تعجب کردم ولی واسه اینکه حس کنجکاوی!!! خودمو آروم کنم رفتم ببینم چه خبر شده ..
توی راهرو دیدم مامان سرشو چسبونده به در حمام ، منو که دید بهم اشاره زد که منم برم کنارش ..
گفتم : چی شده مامان ؟
گفت : یه دیقه بیا گوش کن ببین چه خبره ..
منم آروم آروم رفتم کنار مامان و گوشمو چسبوندم به در حمام .......
صدای یه زن از توی حمام : عزیزم .. عشقم .. نمی دونی چقدر منتظره یه همچین لحظه ای بودم ..
بعد هم صدا قطع شد و صدای دوش آب اومد ..
یه نگاه به مامان انداختم .. آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
مامان مطمئنی امروز تو غذا قرصی ، دارویی ، گردی چیزی نریختی ؟ ما جفتمون توهم زدیما .. !!
مامان منو از راهرو کشوند بیرون و گفت : توهم چیه ؟ من خودم صداشو شنیدم ..
خب راست میگفت .. منم شنیده بودم .. تو فکر بودم که مامان یهو جوش آورد و رفت سمت حمام .. جلوشو گرفتم و بالاخره قانعش کردم صبر کنیم تا از حمام بیان بیرون ببینیم چه خبره ..
من رو صندلی نشستم و مامان تمام مدت روی یه مسیر می رفت و بر می گشت ..
بالاخره اینجور وقت آدم هزار و یک جور فکر می کنه ، منم رفتم تو این فکر که اگه مثلن اون یکی مامانم پولدار باشه ، ماشین داشته باشه و حالا یه کارخونه هم داشته باشه چی میشه ..
اما فکر کنم مامان توی یه فکرای دیگه ای بود .. اعصابم از راه رفتن مامان بهم ریخت و گفتم : بسه دیگه مامان ، چقدر راه میری ؟ این راسته فرش ساییده شد از بس همینو رفتی برگشتی ..
مامان : به درک ، چشم بابات کور یکی دیگه می خره ..
من : آخه مامان من ، چقدر حرص می خوری ؟ هیچکی ندونه لااقل منو و تو که می دونیم بابا از این عرضه ها نداره ..
یهو نظر مامان برگشت و گفت : بابات عرضه نداره ، باید میدیدیش اون قدیما ، 100تای مثل تو رو می ذاشت تو جیب بغلش ..
من : آرههههه؟ اینقدر با عرضه تشریف داشتن؟ خب حالا هم تحویل بگیرین عرضه ی شوهرتونو ..
با این جمله بود که قضیه دوباره به یاد مامان اومد و بازم جوش آورد ..
خلاصه ، یه ده دقیقه ای گذشت تا اینکه بالاخر بابا از حمام اومد بیرون .. بلند شدم و کنار مامان ایستادم ..
بابا خیلی بی تفاوت حولشو انداخته بود رو سرش و از کنار ما در شد و رفت تو اتاق ..
منتظر خانومه بودیم ، اما کس دیگه ای از حمام در نیومد .. مامان دیگه یه گلوله آتیش شده بود و با عصبانیت رفت سمت حمام ..
وای الان بود که مامانم اون یکی مامانمو خفه کنه ..
دوویدم سمت در حمام و جلوشو گرفتم و گفتم : نه مامان .. خودتو کنترل کن .. چیزی نشده ، هووته فقط .. خون ریختن نداره ..
منو کار زد و گفت : چرا چرت و پرت میگی ؟ بذار ببینم این زنیکه کیه ..
بعد هم رفت توی حمام .. هر لحظه منتظر جیغ کشیدن یکی از دوتا مامان بودم .. اما صدایی از هیچکدوم در نیومد ..
آروم سرمو کردم تو حمام .. دیدم مامان داره زیر کاسه و شامپو و بقیه وسایلو نگاه می کنه .. اما خبری از کس دیگه ای نیست ..
با تعجب گفتم : مامان چیکار داری می کنی ؟ ..
مامان : دارم دنبال همون زنیکه می گردم ..
گفتم : مامان من ، هووت عروسک بادی که نبود دکمشو باز کنی پیس بادش خالی شه ، آدمیزاده ، زیر شامپو جا نمیشه ..
مامان کلافه به اطراف نگاه کرد و گفت : پس حتمن از پنجره رفته بیرون ..
گفتم : مامان ، ما الان طبقه ی دومیم ، بابا دیگه بدبختو از پنجره که پرت نمی کنه بیرون ..
مامان : پس چی شده این زنیکه ؟ ..
من : راست میگی ؟ پس اون یکی مامان کوش ؟ ..
یه چشم قوره ی حسابی بهم رفت و راه افتاد سمت اتاق .. من یه کوچولو جا رفتم و افتادم دنبالش ..
بابا لباسشو پوشیده بود و خیلی راحت داشت سرشو خشک می کرد ..
مامان رفت جلو و دست به کمر گفت : کی بود ؟ ..
بابا : کی کی بود ؟ ..
مامان : همون زنه ..
بابا : کدوم زنه ؟ ..
مامان : خودتو به اون راه نزن .. خجالت نمی کشی ؟ ..
خلاصه از مامان اصرار و از بابا انکار شروع کردن به جر و بحث .. دیدم چه بحث خشک و بی روحی ، هیچی تو دعواشون نشکسته ، واسه همین سریع رفتم 2 تا لیوان آب ریختم و آوردم واسشون تا دست کم دوتا لیوان شیشه ای بشکنه .. اما ..
تو اوج بحث ، واسه یک لحظه آروم شدن ، آبو با طمانینه خوردن و آورم لیوانا رو گذاشتن یه گوشه و ازشون فاصله گرفتن و دوباره شورع کردن به بحث کردن ..
 کفرم در اومد ، دیگه داشت مسخره بازی میشد .. افتادم تو بحثشون و کل ماجرا رو واسه بابا تعریف کردم ..
یهو دیدم بابا زد زیر خنده .. مامان آروم شد و بابا رفت سمت حوله ی حمامش .. با تعجب یه نگاه به مامان انداختم و بعد هم رفتم سمت بابا ببینم چه خبره ..
بابا از تو جیب حوله یه رادیو در آورد و گفت :
تو جیبم جا مونده بود ، یه لحظه تو حمام روشنش کردم داشت نمایش رادیویی پخش می کرد .. همین ..
من و مامان دیگه مونده بودیم چی بگیم ، اما اعتماد به نفس خودمو حفظ کردیم و سریع از اتاق زدیم بیرون ..
پ . ن : دعوای زن و شوهرا به خودشون مربوطه .. آتیش نیارین که حداقل به اندازه ی یک شب از شام محروم میشین ..

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

48 " کار خیر .. "


امروز هوس کردم یه سری به پارک قدیمی و صندلیه دوست داشتنی خودم بزنم ..
هوا خوب بود و تقریبن خنک .. همونطور که انتظار داشتم هم پارک ، هم صندلیه من پر بود از آدم .. کلی هم مسافر اومده بود ..
یکم توی پارک قدم زدم تا اینکه رسیدم به یکی از خوش منظره ترین مکان های پارک یا همون دستشویی خودمون .. وای ، هیچ چیزی قشنگ تر از سرامیک های دستشویی نیست ، وقتی بهت فشار اومده و چشمات دارن سیاهی میرن ..
خب معمولن دستشویی زنانه و مردانه به هم چسبیدن و فقط درب ورودیشون جداست ..
داشتم می رفتم سمت دستشویی که دیدم یه دخترک کنار دستشویی هی چپ میشه ، هی راست میشه ، هی میره عقب ، هی میاد جلو .. کاراش با مزه بود ، بیخیال از کنارش رد شدم و خواستم برم توی دستشویی مردانه که یکی صدا کرد : آقا .. آقا ..
رومو برگردوندم ، همون دخترک بود ، اومد جلوتر و گفت : آقا تو رو خدا کمکم کنین ، باید برم دستشویی ، واجبه ، اما در دستشویی زنانه بستست .. می خوام بیام دستشویی مردانه خجالت می کشم ..
خدیدمو و گفتم : خب بیا برو .. دستشویی که تعارف کردن نداره ..
گفت : وای نه ، اگه کسی باشه زشته ..
خلاصه رفتم تو و دیدم کسی نبود ، بعد هم دخترک اومد توی راهروی دستشویی .. خواست بره دستشویی اما جالباسی نبود .. می خواست بگه اما وقتی دیدم خجالت میکشه خودم گفتم : وسایلتو بده من نگه می دارم ..
گل از گلش شکفت .. کاملن مشخص بود رسیدن به معشوق(دستشویی)چقدر خوشحالش کرده .. کیفشو داد دستم .. چادرش درآورد و داد بهم .. مانتوشم در آورد .. داشت دکمه ی شلوارشم باز می کرد که گفتم : واستا ، اینو دیگه نگه دار اون تو در آر ..
بیچاره حواسش نبود چیکار داره می کنه ، قرمز شد و عذرخواهی کرد و رفت تو ..
دخترک رفت تو دستشویی و از کابین بغل دستی یه پیر مرده اومد بیرون .. یه نگاهی به من و وسایل تو دستم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه رفت تا دستاشو بشوره .. یه چند لحظه ای نگذشت که دخترک شلوارشم درآورد و انداخت رو در دستشویی ..
عجب صحنه ای بود ، زدم زیر خنده .. پیر مرده یکم مکث کرد و اومد سمت منو گفت :
جوون خجالت بکش .. خدا همه جا هست ، حتا تو دستشویی پارک ..
جلوی خندمو گرفتم و گفتم : منظورت چیه پدرجان ؟
گفت : خجالت نمی کشی .. دختر مردمو آوردی تو دستشویی لختش کردی .. شرم داشته باش ..
دیگه چشمام گرد شد و دهنم باز موند .. یهو پیر مرده جوش آورد و رفت سمت دستشویی و محکم کبوند به در و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به دخترک ..
از خنده می خواستم منفجر شم ، به زور از سمت دستشویی کشوندمش کنار و گفتم:
حاجی چیکار به اون بیچاره داری ؟ بذار کارشو بکنه ..
اینو که شنید دیگه قرمز شد ، دستمو گرفت و کشون کشون از دستشویی برد بیرون و گفت :
همین شماها عامل فساد این جماعه این .. باید از وسط نصفتون کنن .. حالا بذار وقتی دادمت دست انتظامات پارک بازم می خندی ..
منم اگه تیک خنده ام بخوره دیگه ول کن نیست ، همونجور با خنده و چادر و مانتو به دوش دنبال پیریه راه افتادم ..
خلاصه پی مرده منو تحویل انتظامات پارک داد و اونا هم اونو فرستادن بره و یکیشون باهام اومد تا مثلن بررسی کنه ..
توی راه اون انتظاماتیه ازم پرسید : دختره فامیلتونه ؟
گفتم : نه ..
گفت : دوست دخترته ؟ ..
گفتم : نه بابا .. دوست دختر کجا بود ..
گفت : پس خواستی تفننی بزنی .. ای شیطون ..
بعد هم لبخند زد و ادامه داد: جاهای بهتری هم هست توی پارک .. واسه چی رفتین تو دستشویی و ضایع بازی در آوردین ؟
خندم خشکید و با تعجب گفتم : جای بهتر واسه چی ؟
نیشخند زد و گفت : بابا ما خودمون این کاره ایم .. اون موقع که تو داشتی پستونک می خوردی ما اینجا دستمون تو کار بود ..
دهنم باز موند ، چی داشت می گفت این ؟ ..
بعد هم توی ادامه راه یه قسمتایی از پارکو نشونم داد و گفت : اینجاها خوبن .. نه دید دارن ، نه کسی مزاحمتون میشه .. 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، اگه فعال هم باشی 1 ساعت ، بازم کسی بهتون نمیگه چرا اینجائین ..
بله ، واقعن استفاده های علمی بسیاری بردم از صحبتاش تا اینکه رسیدیم نزدیک دستشویی .. دستمو ول کرد و گفت :
برو دنبال طرف ، ولی یادت باشه دیگه اینجوری دختر بلند نکنی ..
پ . ن 1 : اومدم ثواب کنم کباب شدم ..
پ . ن 2 : یه دستشویی درست و حسابی به کام دخترک زهرمار شد ..
پ . ن 3 : هر کاری جا و مکان خاص خودشو داره ، باید اول جاشو پیدا کرد ..
پ . ن 4 : جاتون خالی یه دل سیر خندیدم امروز ..

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

47 " منو و دنیای خودم "


من یه وبلاگ دارم ..
توی دنیای واقعی و اطرافیانم کسی ازاین موضوع اطلاع نداره ..
پسر دائیم به ازای هر 36 ساعت یه بار عاشق میشه ، اما به غیر از من کسی خبر نداره ..
هر کدوم از ما آدما و کلن نسل بشر یه بخش از زندگیمون خصوصیه و یه سری رازهایی واسه خودمون داریم ..
البته لزومی هم نداره که این بخش پر باشه از رازهای خیلی مهم و حیاتی ، شاید اتفاقات روزمره ای باشه که از دیگران پنهان می کنیم که حتی ممکنه واسه کسی ارزشی هم نداشته باشن  ، اما برای خود ما یکی از اجزای زندگیه خصوصی و خلوتامون به حساب میان ..
همه ی آدما معمولن دوست دارن یه بخش شخصی و خصوصی داشته باشن ..
خب این تا وقتی که من منم مشکلی نداره ، اما چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده واسه وقتیه که من ما بشم .. یعنی یه شریک پیدا کنم ..
اون زمان هم باز اجازه دارم منه نوعی یه بخشی از زندگیمو خصوصی و شخصی واسه خودم داشته باشم .. ؟
خب وقتی یه شریک پیدا می کنیم و قرار باشه همه چیزمونو با هم تقسیم کنیم ، دیگه بخش خصوصی من نباید معنا داشته باشه و هر چی که هست ، چه خوب و چه بد ، هر دوتای مارو باید درگیر کنه و واسه هر دوتامون راز به حساب بیاد ..
اما این وسط اون خصلت طبیعی که آدمی می خواد همیشه واسه خودش خلوتی داشته باشه یا همون بخش اختصاصی ، چی میشه ؟
با این حساب باید قبول کنم طرف مقابلمم برای خودش چنین بخشی رو داشته باشه .. یعنی زندگی مشترک سه بخش داره .. ؟ بخش خصوصی من ، بخش خصوصی اون ، بخش عمومی ما ..؟

پ . ن : دوستان گلم ، یه مدتیه کامنت هایی به نام احمد حداقل برای وبلاگ غریبه گذاشته میشه ، ولی احمد هایی که به این وبلاگ میان 2تان .. یکی احمد خودمونه (همون وبلاگ آدمک) یکی هم یه احمد غریبست که دگرجنسگراست .. اینجور که من فهمیدم بعضی از شماها این دو احمدو یکی فرض کردن و .. خلاصه بقیه ی ماجرا..
عزیزان من ، بهتان زدن اونم فقط به صرف تشابه اسمی اصلن کار درست و عقلانی ای نیست ..
بابا ، هر احمدی که احمد خودمون نیست ، مثل همون گردایی که همشون گردو نیستن ..

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

46 " سپاسگزارم "

خب خب خب .. تو پست قبلی بحثی در مورد عشق راه افتاده بود و دوستانی هم اومدن نظرات زیباشونو بیان کردن ، اما در بین نظرات ، حضور سه نظر خیلی پررنگ تر بود .. خیانت عزیز .. احمد عزیز .. و سامان عزیز ..
خیانت عشق رو کاملن منتفی می دونست و اصرار زیادی هم داشت که عشق واقعی هیچوقت محقق نمیشه .. حالا بیشتر محوریت بحثشم بر روی گفتار و عقاید بزرگان و صاحبنظرانی چون فروید و دیگران بوده ..
احمد ، با درجه منطقی واقع گرایانه تر از خیانت ، عشق رو قبول داشت ، ولی اونو بسیار نایاب می دید و عشق های امروزی رو تقریبن مساوی با هوس قرار می داد .. احمد هم بیشتر محوریت بحثش بر روی داده ها و مطالعاتی قرار داده بود که دیگران انجام داده بودن ..
و سامان هم تقریبن عشق دگرجنس گرا ها رو 100 در 100 رد کرد و موافق اکثریت عشق پاک توی همجنسگراها شد .. و توی این روند محوریتش روی احساس مطلق گذاشته بود ..
خب این دوستان هر کدوم نظرات دلایل بسیار قوی ای بیان کردن ولی هیچ کدوم از طرفین نتونست دیگران رو قانع بر حرف هاش بکنه و به قول خیانت عزیز نتونست دیگری رو به مرگ برسونه..
بحث خیلی عالی و تقریبن منطقی پیشرفت اما با نظراتی که دوستان دادن بهتر دیدم دیگه ادامه پیدا نکنه .. واقعن از دوستانی که توی این شرکت کردن خیلی خیلی سپاسگزارم ..
اما چیزی که چندان مورد رضایت من نبود منطقی بودن بحث بود .. من به دو دلیل به بحث منطقی علاقه ندارم :
1. معتقدم تا آدمی می تونه با چوب و چماق حرفشو به کرسی بنشونه چرا منطق ..؟
2. بحث منطقی مطلق جواب منطقی و از پیش تعریف شده ای رو میده .. توی بحث کاملن مشخص بود ، خیانت عزیز بیشتر از اینکه عقاید خودشو مطرح کنه عقاید دیگرانو برای ادامه ی بحث رو می کرد .. احمد عزیز هم به نوعی بیشتر از اینکه روی تفکرات و ذهنیات خودش به بحث بیاد با مطالعات و نوشته ها و بررسی های روانشناسی دیگرانی که خونده بود وارد بحث شد .. سامان عزیز هم که احساس مطلق بود ..
البته ، یه بحث معمول باید با همین طرح ها پیش بره و کار همه دوستان به نوعی درست بود .. اما من بیشتر دوست داشتم عقاید خودشونو بدونم و مطالعات و تحقیقات دیگران مثالی باشن در جهت اثبات عقیده هاشون .. که بیشتر عکس این قضیه نمود داشت ..
می خوام بگم نظرات بزرگان و تحقیقات دانشمندانو خیلی راحت میشه با یه سرچ کوچولو توی گوگل پیدا کرد .. اما چیزی که نایابه و اصالت داره به نظر من اون چیزیه که توی ذهن خود شما دوستانه .. لزومی نداره توی بحثی 100 در 100 با منطق راه بریم .. مهم عقیده ی شماست ، حالا چه درست چه غلط .. به نظر من عقیده ی شخصی شما سندیتش برابر با عقاید فلانی و مطالعات فلانیه .. چیزی که من متاسفانه زیاد توی بحث ندیدم افکار خودتون بود ..
اما با تمام این اوصاف در کل از بحث پیش اومده راضی بودم و تا اونجایی که تونستم به معلومات خودم اضافه کردم چون واقعن دوستان مطالعات گسترده ای داشتن ..
پ . ن 1 : یه بحث دیگه یا بهتر بگم موضوع دیگه ای هست که احتمالن توی پست بعدی می ذارمش و اگه دوستان لطف کنن و توش شرکت کنن و نظراتشونو بیان کنن واقعن خوشحالم می کنن .. از خیانت و احمد و سامان عزیز هم پیشاپیش برای پست بعدی دعوت رسمی می کنم ..
پ . ن 2 : برای بعضی از دوستان سوال شده بود که آدرس وبلاگم عوض شده یا نه .. خب جوابش اینه که نه ، آدرس وبلاگ من همون قبلیست ..ولی با دامین .tk هم می تونین به وبلاگ غریبه دسترسی داشته باشین ، .tk و .blogfa.com فرقی نمی کنه ، جفتشون به غریبه ی 88 اشاره دارن ..
پ . ن 2 : دوستتون دارم همون سبد سبد ..

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

45 " عشق و عاشقی "

پسر : مامان .. مامان .. مامان ..
مامان پسر : وای من قربون گل پسرم ، شاه پسرم ، قند و عسلم .. چی شده ؟
پسر : مامان امروز برای اولین بار عاشق شدم و طعم عشقو درک کردم ..
مامان پسر : مامان به قربونت بره کاکل سری ، آره پسرم ، اگه اون 365 بار قبلو بیخیال شیم ، امروز برای اولین بار عاشق شدی ..

عشق و عاشقی .. واقعن تعریف عشق چیه ؟ روی هر احساس ریز و درشتمون می تونیم اسم عشقو بذاریم ؟
هر کسی از عشق یه تعریف خاصی داره ، تعریف عشق از دید یه نوزاد شیر مادرشه .. از دید برادرزاده ی من ، یه مغازه پر از لواشکه .. از دید یکی از دوستان ، سینه های استاد راهنماشه .. از دید من هم ..
خلاصه هر کسی یه چیزیو عشق می دونه .. چیزی که توی تمام اینا مشترکه اینه که عاشق کسیه که یه احساس درونی و حسی و عاطفی نسبت به عامل عشق داره و حاضره برای رسیدن به اون از جان و مال و آبروشم بگذره .. مثلن برادر زاده ام با دیدن لواشک پاهاش سست میشه .. (که این عامل عشق یا همون معشوق هر چیزی می تونه باشه ..)
درسته ، هر چند این مثال ها بی ربط نبود اما نشون میدن ما رو هر چیز بی ربطی اسم عشقو می ذاریم ..
یادمه چند وقت پیش با یکی از دوستان سر عشق و عاشقی بحث می کردیم .. می گفت :
به نظر من عشق یعنی فراغ یار کشیدن ، اگه عشقی به به وصال ختم بشه دیگه اسمش عشق نیست ، دیگه اون آتیش قدیمو نداره ..
برای این نظرش هم استناد کرد به یکی از قضایای اقتصاد خرد به نام نزولی بودن مطلوبیت نهایی ..(این قضیه میگه مثلن ما کشته و مرده ی بستنی هستیم ، تا وقتی به بستنی نرسیدیم همچنان براش له له می زنیم .. اما وقتی بستنی فروشی در دسترسمون باشه .. بستنی اول مطلوبیتش 100 .. بستنی دوم مطلوبیتش باز هم 100 .. ولی برای بستنی سوم میشه 98 .. بستنی چهارم 95 .. و همینجور هر چی به تعداد بستنی ها اضافه میشه ، این مطلوبیت سیر نزولی پیدا می کنه ..)
این دوستم عشقو با بستنی قیاس کرده بود .. یعنی می گفت اگه معشوق در دسترس عاشق باشه بعد از یه مدتی از شدت اون عشق اولیه کاسته میشه ..
خیلی روی این قضیه فکر کردم ، یعنی مثلن فرهادی که حاضر شد برای شیرین کوه بکنه بعد از رسیدن به اون آتیش این عشق خاموش میشه ؟
توی یه کامنتی خیانت عزیز گفت اصلن عشق وجود نداره ..
باشه ، قبول ، من هم میگم اصل عشقی نیست .. لیلی و مجنون هم میگیم یه اس ام اس جوک خنده دار بود که چون نظامی موبایل نداشته ، منظمومشو رو کاغذ نوشته ..
اما خیانت عزیز ، قبول داری آدمی زاد احساسات هم داره ؟ .. مسلمن قبول داری ..
و قبول هم داری که احساسات درونی آدم چیزی ورای خوردن بستنی برای مطلوبیت نهائیه ؟ .. باز هم فکر می کنم قبول داشته باشی ..
و قبول هم می کنی که تموم اون احساسات و امیال آدمی می تونن هم سو و هم جهت هم باشن ؟ .. گمان نکنم با این قضیه هم مخالف باشی ..
پس حالا می تونی بگی اون لحظه ای که تمام این احساسات ظاهری و باطنی به سمت شخص دیگه ای کشش پیدا می کنن .. تثبیت میشن .. و هر روز بیشتر از دیروز به سمت معشوق کشیده میشن ، چه اسمی میشه روش گذاشت ؟ ..
احمد عزیز هم گفته بود توی اکثر همجنسگراها عشق = با هوسه ..
اول اینکه قبول نمی کنم این حرف جامعیت داشته باشه .. دوم اینکه اینجاشو قبول می کنم که این موضوع بین بعضی از هم احساسای عزیز می تونه باشه ..
البته نمیشه به این قضیه به چشم یه هوس نگاه کرد .. معمولن هم احساس های ما در درجه ی اول عاشق یه دگر جنسگرا میشن .. یه مدتی توی این عشق و عاشقیه یک طرفه می سوزن و بعد هم وقتی از طرف ناامید میشن ، کم کم به خودشون می قبولونن باید به یه هم احساس دل ببندن ..
اما یه چیز این وسط هست ، آدم به دلش نمی تونه بگه اونایی که اون طرف خط واستادن دگرجنسگران و نباید بهشون دل ببندی .. اینایی که این طرف خط ایستادن همجنسگران و دل بستن به اینا مجازه .. خب اینجا یه جور تضاد بوجود میاد .. طرف با انتخاب بسیار نامحدودی روبرو میشه و اینجاست که بعضی از هم حس ها به بعضی از دلایل (حالا یا ترس از آینده .. یا شرایط موجود زندگی .. یا نیاز به بودن در کنار کسی ) حاضر میشن از خیلی از خواسته های خودشون برای رسیدن به فردی چشم پوشی کنن .. خب معمولن آخر این جاده مشخصه به کدوم خرابی آبادی میرسه ..
البته بازم میگم این حرف هم اصلن جامعیت نداره .. خیلی از هم احساسی ها هستن که رابطشونو با عشق شروع کردن و دارن ادامش میدن ..
پس همیشه باید شرایط طرف رو هم در نظر گرفت احمد عزیز ..
پ . ن 1 : خب کس دیگه ای نبود من بخوام پاچشو بگیرم ؟ ..
پ . ن 2 : از علی تشکر می کنم برای دامینی که برای غریبه اختصاص داده .. واقعن ازش ممنونم و شرمنده ام کرد .. پس از این به بعد غریبه رو می تونین با آدرس gharibe89.tk دنبال کنین ..
پ . ن 3 : حامد و مهرداد و حمید عزیز هم فکر می کنم احتیاجی به معرفی ندارن .. محبتاشون دیگه مرام کشم کرده ..
پ . ن 4 : عزرائیل هم دیگه یه چند وقتیه بد خجالتمون داده .. سفارش انواع مرگ و میر رو هم پذیراست ..
پ . ن 5 : دوستتون دارم ، سبد سبد ..

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

44 " هنر "

امروز توی شهرمون افتتاح یه نمایشگاه نه چندان بزرگ هنرهای تجسمی و سبک های پست مدرن بود ..
بعد از ظهری از سر بیکاری هوس کردم یه سری به این نمایشگاه بزنم ..
وارد نمایشگاه شدم .. بله .. چهره ها کاملن هنری بودن ، بیشتر عزیزان موهاشونو از شب قبل بیگودی گذاشته بودن تا برای نمایشگاه حالت فری پیدا کنه و هنری تر بشه ..
هر کس یه گوشه ای مشغول تماشا بود .. انواع و اقسام تندیس های عجیب و غریب و تابلوهای ...
این وسط یه تابلو خیلی نظرمو جلب کرد .. یعنی کسی که داشت به تابلو نگاه می کرد بیشتر کنجکاوم کرد ..
یه پسر تقریبن 25-26 ساله بود . همچین متفکرانه غرق در تابلو شده بود ..
تابلو چیز خاصی نداشت واسه همین هم حس کنجکاویم ( نه فضولی ) گل کرد و منم رفتم کنارش و مثل اون مشغول تماشای تابلو شدم تا ببینم این دقیقن داره به چی نگاه می کنه ..
رفتم تو نخ تابلو .. یه چند دقیقه ای نگذشت که دیدم یکی دستامو گرفته و داره منو می چرخونه ..
یه نگاه یه پشت سرم انداختم ، همون پسر بود ..
گفت : یکم به چپ متمایل شو .. آها خوبه .. تابلو رو از این زاویه باید نگاه کنی تا درکش کنی .. باید به مرکز ثقل تابلو یک ربع خیره بشی تا بفهمی چی می خواد بهت بگه ..
گفتم : یک ربع ؟ !! من اگه واسه هر تابلویی 1 ربع وقت بذارم باید واسه یک ماه آینده لاحاف تشکمم بیارم اینجا ..
خیلی بی تفاوت به حرفم ، انگار که چیزی نشنیده به تابلو اشاره کرد و گفت : خیره شو به عمق تابلو ..
خلاصه کارمون در اومده بود .. 5 دقیقه شد 10دقیقه .. 10 دقیقه شد 1 ربع .. 1 ربع شد 1 ربع و نصفی .. اما نشد که نشد .. خب نقاش 4 تا قوطی رنگو همزمان ریخته روی بوم و بعد هم با پوتین از رو بوم رد شده ، من آخه به عمق کجای این تابلو می رفتم ؟
بالاخره گفتم : نه .. یا من خنگم نمی فهمم این چیه .. یا نقاشش خنگ بوده و از بیکاری اینو کشیده ..
بعد از این حرفم پسر برگشت و گفت : نه دوست من .. نه من خنگم نه تو ..
و بعد هم رفت سمت تابلو .. دهنم سه قفله شد ، این خودش نقاش تابلوهه بود !!! .. خواستم جمله امو ماست مالی کنم ولی پسر بی اعتنا به من شروع کرد به دفاع از تابلو :
این یکی از سبک های تلفیقیه کوبیسم و پست مدرنیسمه .. زاویه و نگاه بیننده خیلی مهمه تو درک تصویر .. به قول آقای ..........
خلاصه شروع کرد به ردیف کردن جملات عجیب و غریب که من هیچی حالیم نشد ولی خب ، برای مالوندن حرفی که زده بودم بازار اوهوم اوهوم گفتنام داغ داغ بود ..
چشمتون روز بد نبینه ، مغزم رسمن آسفالت شد طی دو ساعتی که اونجا بودم ..
منو تو کل نمایشگاه گردوند و انواع و اقسام تابلوها و تندیس های فضایی رو بهم نشون داد و ادنر حکایتشون هم سخن ها گفت ..
منم که هیچی بارم نبود و چیزی نمی فهمیدم ، فقط نیشم می رفت تا بناگوش و تعریف و تمجید می کردم ..
سور تمام چیزهای اون نمایشگاه آخرین تابلویی بود که دیدم .. و به قول اون پسر این تابلو اوج هنر و هنرنمائیه یک نفر می تونست باشه ..
آنچنان با شور و شعف درباره ی تابلو حرف می زد که منم ناخودآگاه به هیجان اومدم ..
حالا تابلو چی بود .. یه بوم سفید و خالی ..
گفتم : این از اون تابلوهاست که شمع می ذارین پشتش و تابلو وقتی داغ میشه عکسو نشون میده ؟ ..
گفت : نه ، این یه ورق سفید و خالیه ..
گفتم : همین ؟
گفت : آره .. این اوج یک هنر تجسمیه .. باید تجسم کنی نقاش قصد داشته چی روی تابلو بکشه !!! ..
و بعد هم غرق در تماشای تابلو شد .. دهنم باز مونده بود ، به پسرک نگاه کردم .. همچنان در تکاپوی فکر نقاش بود .. آروم از کنارش دور شدم و اونو با اوج هنر تجسمی تنها گذاشتم و از نمایشگاه اومدم بیرون ...
پ . ن 1 : ذوق هنری داره در من فوران می کنه ، باید کاری کرد ..
پ . ن 2 : قصد توهین و تمسخر هنر و هنرمندو ندارم ، خودمم گاهی دستی به هنر می برم .. اما فکر می کنم هر چیزی چارچوبی داره .. به نظر من یک اثر هنری باید در عین سادگی با آدم حرف بزنه .. آخه با یه کاغذ شیشه پاک کنی ، بعد اون کاغذ مچاله شده و کثیفو بازش کنی و قاب بکشی این میشه اثر هنری ؟ !!!

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

43 " عشق "


خب واقعن واژه ی قشنگیه .. و تقدس و احترامی که داره ، اونو از بقیه ی واژه های زندگیمون جدا می کنه ..
اما گاهی وقتا دوری و دوستی بهتره .. اگر کمتر از این واژه استفاده بشه احترامش بیشتر حفظ میشه ..
و اگر هم جایی استعمالش متداول بشه ، دیگه اون قداست خودشو از دست میده .. (یا حداقل کمرنگ میشه) ..
یعنی دقیقن همون چیزی که توی جامعه ی امروزیه ایران داره اتفاق می افته .. اگه بخوایم با آمار و ارقام بحثش کنیم ، میشه اون چیزی که الان به طور میانگین هر پسر ایرانی از ساعت 6 بعد از ظهر تا 12 شب حداقل 7 مرتبه از این کلمه برای 7 آدم مختلف استفاده می کنه ..
اینکه آدم واقعن عاشق باشه چیز خوبیه  اما اینکه هر چیزی رو تو لباس عشق کنیم واقعن تاسف آوره ..
از اون طرف ، جنس مخالف هم عادت کرده که هر چیزی رو به عنوان عشق بپذیره ..
مثلن پسره بر می گرده بهش میگه :
من هم عاشق توام ، هم عاشق سنگ دستشویی..
قند تو دل دخترک آب میشه ، با خودش فکر می کنه وای چه پسر نکته بینی ، منو عین اون سنگ سفید و بلورین می دونه ..
بعد هم لپاش قرمز میشه ..
یه چند سالی هست که کلمه ی عشق شده دست آویز پسرا .. دلم برای این کلمه می سوزه .. یه دورانی چه عظمتی داشت ..
امروز شنیدم یکی از دخترای یکی از فامیل های دورمون اسیر یکی از همین پسرای خوش عشق شده .. واقعن متاسم واسه این جماعت ..
اما باز خوشحالم که میوون هم احساس های ما این کلمه هنوز هم احترام و تقدس خودشو حفظ کرده ..
یه جورایی انگار اونایی که توی عقلیت هستن بیشتر قدر این کلمه رو می دونن ..
ولی امیدوارم روزی نرسه که حسرت هم احساسهای خودمو هم بخورم ..