۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

41 " پیک نیک "


هی یه یکی دو روز پیش دلمون بدجوری تو خونه پوسیده بود گفتیم بزنیم به دشت و بیابون . همراه مامان و بابا و خاله و شوهر خاله رفتیم یکی از جنگلهای اطراف پیک نیک ..
اوووو .. بیا و تماشا کن چه جورم شلوغ بود .. بالاخره با هزار بدبختی یه تیکه جا پیدا کردیم و بساط پهن شد ..
یه چند دقیقه ای که گذشت و همینجور داشتم اطرافو نگاه می کردم چشمم خورد به چندتا خانومی که تقریبن 10 قدم دورتر از ما نشسته بودن ..
از اون نمونه های کامل و عملی شهر ما خانه ی ماست بودن .. روسری ها رو کاملن در آورده و بسته بودن دور کمرشون .. بعد هم کلی مداد نقاشی در آوردن و شروع کردن به رنگ کردن سر و صورتاشون ..
خب خیلی راحت از کنار این منظره هم گذشتم و شروع کردم به خودن چیپسی که خریده بودیم ..
یه چند لحظه ای نگذشت که بابا و شوهر خاله باهم گفتن می خوان برن دستشویی .. و بد هم از جمع جدا شدن ..
تعجب کردم ، دقیقن داشتن مخالف دستشویی حرکت می کردن .. افتادم تو نخشون ببینم کجا می خوان برن ..
به به ، چشمم روشن ، دوتایی رفتن دو سه متری اون خانوما سیخ واستادن و فقط داشتن نگاشون می کردن ..
ای خدا ، آدم اینقدر هم تابلو میره چشم چرونی ؟ .. یعنی واقعن اینا جوونی هاشون اینقدر ضایع بودن ؟ ..
مامان و خاله درست پشت به این صحنه نسشته بودن .. منم خباثتم گل کرد و خواستم پته ی این دو تا باجناقو بریزم رو آب ..تو شهر که هستن خوب جانماز آب می کشن حالا اینجا ..
 به مامان و خاله اشاره زدم یه نگاه به پشتشون بندازن ..
تو دلم داشت قند آب میشد الان که  .. اما مامان و خاله خیلی ریلکس به اون صحنه نگاه کردن و بعد هم دوباره روشو برگردوندن و مشغول صحبت کردن شدن ..
تعجب کردم و گفتم: ا ، مگه شوهراتونو ندیدن ؟ ..اوناهاشن ..
خاله گفت : ولشون کن خاله ، بیچاره ها 30 ساله دارن ما رو نگاه می کنن ، حالا بذار یه 10 دقیقه هم اونا رو ببینن ..
دهنم باز مونده بود ، بابا تفاهم ، اعتماد .. حالا یه چیزی گفتن ، اما نه اینکه اینجور شورش کنین .. خدا از این زن ها نصیب آرزومنداش بکنه ..
خلاصه فقط خودمو ضایع کردم ، همین و بس ..

۱ نظر:

  1. جدی من هم کم آوردم!
    این مامان و خاله‌ی شما یه جورایی رشتی حساب میشن! نه؟؟

    پاسخحذف