۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

71 " یکم فکر کنیم .. "


یه مدتیه پای صحبت دوستان که میشینم ، حرف زدن از ازدواج خیلی رواج پیدا کرده .. حالا چه دوستان هم احساسی مخصوصن ، چه دوستان غیر هم حس ..
بیشترین محوریت صحبت هم روی این قضیه دور می زنه که سنمون داره زیاد میشه و اگه کسیو پیدا نکنیم دیگه ممکنه تا آخر عمر تنها بمونیم ..
اصل ازدواج کردن و همسر داشتن چیز بسیار خوبیه .. اینکه یکی بالاخره همنفس و همزبون و همدلشو پیدا می کنه خیلی قشنگ و آرامش بخشه .. اما به نظر من ازدواج به سن مربوط نمیشه ، یکی می تونه همدلشو توی 18 سالگی پیدا کنه ، یکی توی 28 سالگی ، یا حتا یکی توی 38 سالگی .. حرفم اینجاست که سن نمی تونه ملاک این قضیه باشه ..
یادمه قدیما خود من به سن و سال خیلی اهمیت می دادم .. 17- 18 سالم که بود سقف سنی آرزوهام 24 سالگی بود .. با خودم می گفتم آدم بعد از 24 سالگی باید بره بمیره .. هر چی هست و نیست باید تا 24 سالگی اتفاق بیافته .. نقطه ی پایان برای من همون 24 سالگی بود .. می گفتم بعد از اون دیگه پیر میشم و همه چیز تموم میشه .. دیگه زندگی کردن بی خوده ..
می گفتم 24 سالمو که رد کردم خودمو حلقه آویز می کنم .. حتا اونجایی که باید طنابو آویزون کنم انتخاب کرده بودم ..
24 سالگی اومد ..
24 سالگی رفت ..
اما هیچ اتفاقی نیافتاد .. نه طنابی به اون قسمت آویزون شد ، نه من به هیچ طنابی .. زندگی همچنان ادامه پیدا کرد .. عین همون 18 سالگی هام .. همه چیز همون رنگیه .. هیچ چیزی هم فرقی نکرده ..
بحث امید دادن نیست ، ولی امروز دارم می فهمم که سن ملاک هیچ چیزی نمی تونه باشه برام توی زندگی .. نه ملاک برای عاشق شدنم ، نه ملاک برای ازدواجم .. نه ..
یادمه یک سال قبل از فوت مادربزرگم ازش سنشو پرسیدم ، اونم کاملن جدی بهم اینجوری جواب داد :
منو مامانت با هم همسنیم ، حالا به روش نیار ، من یه چند سالی هم از مادرت جوون ترم ..
اینو اصلن قبول ندارم که آدم فقط به صرف اینکه سنش داره میره بالا باید یکی رو واسه ازدواج پیدا کنه .. به نظرم این آدم یکی رو می خواد فقط برای تنها نشدن خودش و این یعنی کمال خودخواهیه یه نفر ..
آره ، تنهایی خیلی سخته ، اما اینکه یکی رو فقط واسه این بخوای که تنهائیتو پر کنه اصلن چیز قشنگی نیست ..
عقیده دارم باید یکی رو دوست داشت ، ولی دوست داشتن به خاطر خود اون طرف ، نه در قبال کاری که برای ما انجام میده ..
این تازه یه بعد قضیه اس .. حالا هر دو گروه ، با هر نیتی که می خواد ازدواج کنه باید قبلش یه سری مقدماتی رو فراهم کنه .. منظورم صرف مالی نیست ، اینه که قبل از هر چیزی اول باید خودمونو برای پذیرش خیلی چیزا آماده کنیم .. اینکه یادمون باشه یه سری از مسئولیت ها میاد رو دوشمون .. اینکه یه سری چیز ها رو باید ترک کنیم .. و اینکه ببینیم می تونیم چنین کارهایی بکنیم یا نه ..
مثلن می تونیم به خاطر طرف مقابلمون به فرض از یکی از خواسته هامون تا آخر عمر بزنیم ؟ ..
موضوع اینجاست که خیلی از ماها به این چیزا اصلن فکر نمی کنیم .. فقط دنبال یکی هستیم که بیاد و باشه ، بدون اینکه هیچ تغییری توی زندگیمون ایجاد کنیم .. خب این امکان پذیر نیست ، کم کم باعث اختلاف و جدایی میشه ..
هر کدوم دیگری رو فقط برای برطرف کردن نیازهای خودش می خواد .. حالا چه جنسی ، چه روحی چه هر چیز دیگه ای .. پس نیاز های طرف مقابل چی میشه ؟ هیچی .. چرا ؟ چون هیچکدوم خودمونو حاضر نکردیم برای ساپورت کردن دیگری ..
همیشه دوست داریم اونی که میاد عین پروانه دورمون بچرخه ، پس ما چی ؟ ما باید چیکار کنیم ؟ .. بازم هیچی ..
دوستان خوبم ، برای انجام هر کاری قبلش باید آمادگیه پذیرش اون کارو تو خودمون ایجاد کنیم ..
یه رابطه ای مد شده بین دوستان که میگن ما داریم با فلونی " ترای " می کنیم .. بله ، شناختن طرف مقابل خیلی خوبه ، اما اگه قبل از اون یه سری سنگارو با خودمون وا نکنیم توی این پروسه ی ترای کردن کلکسیونی از آدمها قرار می گیرن که نتیجه ی همشون هم فقط یه چیزه ..
جدایی ..
من یکی رو می خوام چون من احساس تنهایی می کنم ..
من یکی رو می خوام چون من احساس نیاز می کنم ..
من یکی رو می خوام چون من ...
باید درک کنیم این " من " تا زمانی می تونه " من " باشه که من منفرد باشم ، اما زمانی که زوج شدم دیگه این " من " کاربرد زمان منفرد بودنمو نداره ..
ولی متاسفانه هنوز درک نکردیم ..
گاهی وقتا هم هست که از " ما " استفاده می کنیم ، ولی حصول فایده نداره .. " ما رفتیم فلان جا ، جایی که من انتخاب کرده بودم .. "
فرمول خاصی وجود نداره برای رفع این مشکل .. چیزیه که هر کس باید با خودش کنار بیاد و حلش کنه ..
فقط امیدوارم پیش از اینکه حساب ترای کردن هامون از دستمون خارج بشه یکم با خودمون خلوت کنیم .. ببینیم واقعن دنبال چی هستیم توی رابطه هامون ، ببنیم برای بدست آوردن یا حفظ این رابطه ها چقدر تلاش کردیم ، یا حاضریم تا چه اندازه از خواسته هامون بگذریم ..
فقط یکم فکر کنیم ..
پ . ن 1 : این پست یکم طولانی شد ، باید ببخشید ..
پ . ن 2 : فصل امتحاناته .. امیدوارم اون دوستانی که توی امتحانات قرار دارن ، وسط جلسه ، سر حل مهمترین سوال امتحانی ، دستشوئیشون بگیره اونم یه جور ناجوری ..

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

70 " امان از دست این معروفیت "


درسته بازم معروف شدم ولی دیگه دارن میرن رو اعصابم ..
پ . ن 1 : رفتم به این آدرس www.gharib89.blogfa.com
پ . ن 2 : من همیشه توی آدرس بلاگر هستم

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

69 " اعتراف نامه "


اوممممم .. خب از من خواسته شده به جمع دوستان معترف بپیوندم ..
خیلی فکر کردم چی باید بگم یا به چی اعتراف کنم اما خب حالا که ازم خواسته شده میگم ..
آقا هر چی بوده زیر سر رفیق ناباب بوده ..
من الان نادمم و می خوام به جامعه برگردم ..
1. اعتراف می کنم کاریکاتور دبیر زیست سال دوم دبیرستانو من کشیدم .. از کل کلاس 3 نمره کم کرد ..
2. اعتراف می کنم اونباری که قورباغه گذاشته بودم تو کیف دختر خاله ام یکم دلم واسه قورباغهه سوخت ..
3. اعتراف می کنم کوچولو که بودم تو یه روز بارونی رو یه کنجشک نشستم تا از سرما یخ نزنه ولی بنده خدا نمی دونم چرا شادروان شد ..
4. اعتراف می کنم اونباری که تو آب استخر یواشکی شورت ملتو می کشیدم پایین ، می خواستم جونور بذارم تو شورتشون ولی چیزی پیدا نکردم ..
5. اعتراف می کنم اگه بیشتر از این اعتراف کنم دو شاهی آبرو هم واسم نمی مونه ..
پ . ن : همش تقصیر اینا بود ، من بی گناهم ..

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

68 " کادو "


دیروز یکم دلم تو خونه گرفته بود گفتم برم بیرون یه قدمی بزنم یکم باد به مخم بخوره ..
شال و کلاه کردم و زدم بیرون ..
همینجور خیابونارو می گشتم که رسیدم به فروشگاه های شهر .. خلوت بود .. همینجور داشتم به ویترین ها نگاه می کردم که یه صدایی توجهمو به خودش جلب کرد :
آهای آقا .. آقا ..
رومو برگردوندم .. یه دختر 18-19 ساله بود .. اومد کنارم و گفت :
آقا میشه یه دقیقه با من بیاین ؟
با تعجب گفتم : من ؟ !
گفت : اوهوم ..
بعد دستمو گرفت و رفت سمت یکی از بوتیک ها .. منم دنبالش راه افتادم ..
یه بوتیک لباس پسرانه .. از در و دیوارش شلوار و تیشرت آویزون بود ..
دخترک یه تیشرت از رو پیشخوون برداشت و گذاشت رو تن من و مدام براندازش می کرد ..
گفتم : اوهوم .. بهم میاد .. مرسی .. راضی به زحمت نیستم ..
دخترک یکم خجالت کشید و گفت : وای شرمنده ، یادم رفت بهتون بگم .. می خوام یه لباس واسه داداشم بگیرم ، دقیقن هم هیکل شماست ، دارم اندازشو میگیرم .. البته قابل شما رو هم نداره ..
نیشم یکم باز شد و گفتم : می دونم بابا ، صاحابش دل نداره .. به کارت برس ..
خلاصه شده بودم عروسک لباس و مدام لباس رو تنم سایز می خورد ..
تو همین گیر و دار بود که گوشیه دخترک زنگ خورد .. شماره رو که دید دستپاچه شد و گوشیو داد به من و گفت :
بیا ، تو جواب بده ..
     : من ؟!
دخترک : آره .. بگو فرناز نیست .. بگو گوشیشو جا گذاشته ..
     : خب بگم من کی ام آخه ؟
دخترک : بگو .. بگو داداشمی ..
خلاصه گوشیو برداشتم .. یه پسر بود ، تا صدامو شنید ازم پرسید کی ام و چی ام ، منم همونی که دخترک گفته بودو تحویلش دادم ..
همین حرفام مقدمه ای شد واسه جوش اوردن پسرک : کره خر ، فرناز که برادر نداره ..
و بعد هم رگبار فحش بود که از تو گوشی میزد بیرون .. چه فحشای بدی هم بود .. وای وای وای ..
تماس که قطع شد دخترک رو بهم گفت : چی شد ؟ چی گفت ؟ باور کرد ؟
به پیشخوون تکیه دادم و گفتم : تو خودتم باورت شده برادر داری ؟
اینو که گفتم انگار تازه چیزی یادش اومده بود ، محکم زد تو سرش و گفت :
وای بدبخت شدم ، رضا می دونه من برادر ندارم ..
     : این آقا پسر همونی نیست که تا 5 دقیقه پیش برادرت بود و می خواستی واسش لباس بگیری ؟
سرشو انداخت پایین و گفت : خب آره .. یعنی نه .. رضا دوست پسرمه .. امشب تولدشه ، می خواستم براش کادو بگیرم ..
     : تو که از دهنش در آوردی .. چرا خودت جواب ندادی ؟
دخترک : آخه می دونی ، من خیلی دهن لقم ، می دونم ، اگه جواب می دادم حتمن بهش می گفتم کجام و دارم چیکار می کنم ، اونوقت دیگه امشب سوپرایزش نمیشد کرد .. ببینم ، خیلی ناراحت شد ؟
     : نه بابا ، فوقش ببینتت سیاه و کبودت کنه ، بیشتر پیش نمیره ..
دخترک : یعنی بهم فحش هم داد ؟
     : یه چیزی تقریبن 7 جدتو آسفالت کرد ..
دخترک : واییی ، یعنی همه ی فحشارو خودش داد ؟
     : نه همه رو ، چند تا رو خودش داد ، بقیه هم در و همسایه به نیت اموات نثارت کردن .. خب آره دیگه ، می خواستی کی بهت بده ؟
رنگ از رخسار دخترک رفت و گفت : حالا باید چیکار کنم ؟
یکم فکر کردم و گفتم : به نظر من بهترین کار اینه که بگی بیاد همینجا و همه چیزو واسش تعریف کنی .. در غیر اینصورت فکر نمی کنم هر چیزی بگی باور کنه ..
پ . ن 1 : پسرک اومد .. دخترک دو تا سیلی خورد .. به جان من سوء قصد شد ..
پ . ن 2 : از من عذرخواهی شد .. لپای دخترک بوسیده شد ..
پ . ن 3 : توقف بیجا مانع کسب است ..
پ . ن 4 : امشب شب چله اس ، کارد بخوره تو شکم اونی که بدون یاد کردن دوستان می لومبونه ..
پ . ن 5 : تفاله ای می زنم به یاد همتون امشب .. دوستتون دارم ، سبد سبد ..

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

67 " دیشب چه شبی بود "


دیشب چه شب رویایی و دل انگیزی بود .. بازم بعد از مدت ها رفتم روی دوستم خوابیدم .. عین همیشه نرم .. دلم نمی خواست هیچوقت از روش پاشم ..
ما کلن سه نفر بودیم .. من و دوستم و نفر سوم ..
اول من رفتم روی دوستم ..
نفر سوم داشت خودشو آماده می کرد ..
بعد از یه مدت اونم اومد و خم شد روی من ..
گفت : شل کن ..
گفتم : شل کردم ..
گفت : شل کن ..
گفتم : شل کردم ..
گفت : شل کن ..
گفتم : بابا از بس شل کردم وا رفت .. کارتو بکن دیگه ..
یکم خیس کرد و ..
گفتم : ای بابا ، چرا کاری نمی کنی پس ؟
گفت : من کارم تموم شد ..
گفتم : جدی ؟ همشو خالی کردی ؟
گفت : آره ، تا ته خالی کردم تو ..
نفر سوم چقدر ماهر بود ، هیچی نفهمیده بودم .. تو همین فکرا بودم که گفت :
خب تو نمی خوای از روی دوستت بلند شی ؟ ..
به خودم اومدم .. یاد دوستم افتادم .. دوست نداشتم ازش جدا شم ، ولی خب بالاخره منم باید بلند میشدم ..
یکم که تکون خوردم تازه درد کاری که نفر سوم کرده بودو حس کردم ..
پ . ن 1 : آدم هر چی هم شل کنه بازم سوزن زدن خیلی درد داره ..
پ . ن 2 : الان آب می خورم از جای سوزنا آبا می ریزه بیرون ..
پ . ن 3 : خداوندا ، افکار دوستانم را به راه راست منحرف فرما .. آمین ..

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

66 " ما آمدیم "


بالاخره بعد از تقریبن یک هفته تاخیر برگشتم ..
فکر می کنم باید در جریان باشین .. هفته ی پیش با اون پستی که گذاشتم خب معلوم بود حالم خیلی خرابه .. واسه تغییر اوضاع و روحیه تصمیم گرفتم یه چند مدتی از این محیطی که توشم دور باشم تا بهتر بتونم مسائل پیش اومده رو حلاجی و تحلیل کنم ..
هر چند هنوز هیچ چیزی درست نشده ولی حداقلش اینه که من دوباره تونستم روحیه ی خودمو بدست بیارم ..
ضمنن از تمام دوستانی که سر پست قبل با نظراتشون همراهی ام کردن واقعن ممنون و سپاسگذارم .. و از همین پشت مانیتور تک تکتونو می بوسم ..
اما بعد از یک هفته که برگشتم و شروع کردم به چک کردن کامنتا ..
متاسفانه یک سری حرف و حدیث هایی شد تو کامنت های پست قبل که واقعن ناراحتم کرد ..
به چند تا از عزیزترین دوستانم توهین شد اونم فقط به صرف اینکه دگرجنسگران ..
بهتره یکم دیدمونو نسبت به خیلی چیزا عوض کنیم .. همجنسگرایی و دگرجنسگرایی فقط یه نوع حس ان ، این دلیل نمیشه بین خودمون و اونا دیوار بکشیم و همه چیزو به دو بخش هم حس و بیگانه تقسیم کنیم .. که حالا آخرشم به یکسری توهین ها و حرفایی که نباید ختم بشه ..
ببین دوست هم احساس ، من به همون اندازه که به حامد مهرداد حمید اجازه نمیدم در مورد هم حس های من بد حرف بزنه ، به همون اندازه هم به تو اجازه نمی دم به اونا توهین کنی .. هر کس برای خودش شخصیتی داره دوست عزیز ..
هیچ جور نمی تونم این رفتار یا اون حرفای گفته شده رو درک کنم ، اما همونطور که قبلن گفتم تحت هیچ شرایطی دوست ندارم توی این وبلاگ به هیچ شخصی توهینی بشه .. حالا خواه اون شخص هم احساسی باشه ، خواه نباشه .. خواه دوست باشه خواه یک غریبه ..
اگر هم خیلی ناراحتین به خود من بد و بیراه بگین ، اصلن ناراحت نمیشم .. اما اینکه بیان اینجا و .........
فقط می تونم بگم متاسفم ..
پ . ن 1 : ممنونم از اون دوستانی که از طرف من دفاع کردن ..
پ . ن 2 : رفتم مسافرت و برگشتم ، نگین یادتون نبودم ، اخه واسه همتون یکی یه دونه بوس سوغات آوردم ..
پ . ن 3 : غریبه همتونو دوست داره ، چه غریبه باشین ، چه آشنا ..

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

65 " سیاهم "


سیاهه .. خشنه .. تیره و تاره ..
لحظه به لحظه نزدیک تر میشه ..
بهم میرسه ..
کنارم می ایسته ولی چیزی نمیگه ..
یه آینه کنارمه .. چشمم به خودم می افته ..
نمی دونم من روسیاهم یا سیاهیه اونه که سیاهم کرده .. هر چی که هست دوست ندارم دیگه خودمو ببینم ..
رومو می کنم سمتش .. دستشو دراز می کنه به طرف من ..
نمی دونم باید دنبالش برم یا بمونم ..
حس می کنم لحظه به لحظه دارم سیاه تر میشم ..
دیگه با این همه سیاهی موندن چه فایده ای داره ؟ حتا خودمم دیگه دلم نمی خوام تو آینه خودمو ببینم ..
تصمیم میگیرم ..
دست نیمه سیاهمو سمت دست سیاه و ضمخت و زشتش دراز می کنم ..
دستمو میگیره و از جا بلندم می کنه ..
رو در روش می ایستم .. برای لحظه هایی چشم تو چشم هم میشیم و می مونیم ..
چیزی نمیگه و راه می افته .. منم دنبالش براه می افتم ..
ولی یه چیزی انگار می خواد جلومو بگیره ..
بر می گردم و به پشت سرم نگاه می کنم .. چه آشفته بازاریه اینجا .. همه جا بهم ریخته اس .. هیچ چیزی سر جای خودش نیست ..
تو این شلوغ پلوغی دیگه فکر نمی کنم کسی باشه که بخواد جلوی منو بگیره ..
باز هم به راه خودم ادامه میدم .. دلم خیلی گرفته اس .. چند قدمی بر می دارم ..
اما نه ، مثل اینکه واقعن یه چیزی می خواد مانع رفتنم بشه .. باز هم رومو بر می گردونم ..
چیزی نیست .. فقط همون شلوغی ..
اینبار می خوام برم دنبالش که دستمو ول می کنه ، اخماش میره تو هم و منو سمت شلوغی هل میده ..
با تعجب نگاش می کنم ، ولی اون بدون اینکه اعتنایی بهم بکنه از همون راه اومده بر می گرده ..
پ . ن 1 : به هزا راهی رسیدم .. می دونم تموم هزار راهش به هیچ جا ختم نمیشه .. می خوام به بیراهه برم اما یه عمریه زدم به خاکی .. خسته شدم .. خسته ام از ادامه ی این بیراهه .. نمی دونم چی باید بگم یا بنویسم ، فقط می دونم خسته ام ..
پ . ن 2 : نمی خواستم این پستو بذارم ، اما باید یه جوری خودمو خالی می کردم .. فقط ببخشین .. همین ../-