۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

67 " دیشب چه شبی بود "


دیشب چه شب رویایی و دل انگیزی بود .. بازم بعد از مدت ها رفتم روی دوستم خوابیدم .. عین همیشه نرم .. دلم نمی خواست هیچوقت از روش پاشم ..
ما کلن سه نفر بودیم .. من و دوستم و نفر سوم ..
اول من رفتم روی دوستم ..
نفر سوم داشت خودشو آماده می کرد ..
بعد از یه مدت اونم اومد و خم شد روی من ..
گفت : شل کن ..
گفتم : شل کردم ..
گفت : شل کن ..
گفتم : شل کردم ..
گفت : شل کن ..
گفتم : بابا از بس شل کردم وا رفت .. کارتو بکن دیگه ..
یکم خیس کرد و ..
گفتم : ای بابا ، چرا کاری نمی کنی پس ؟
گفت : من کارم تموم شد ..
گفتم : جدی ؟ همشو خالی کردی ؟
گفت : آره ، تا ته خالی کردم تو ..
نفر سوم چقدر ماهر بود ، هیچی نفهمیده بودم .. تو همین فکرا بودم که گفت :
خب تو نمی خوای از روی دوستت بلند شی ؟ ..
به خودم اومدم .. یاد دوستم افتادم .. دوست نداشتم ازش جدا شم ، ولی خب بالاخره منم باید بلند میشدم ..
یکم که تکون خوردم تازه درد کاری که نفر سوم کرده بودو حس کردم ..
پ . ن 1 : آدم هر چی هم شل کنه بازم سوزن زدن خیلی درد داره ..
پ . ن 2 : الان آب می خورم از جای سوزنا آبا می ریزه بیرون ..
پ . ن 3 : خداوندا ، افکار دوستانم را به راه راست منحرف فرما .. آمین ..

۱ نظر:

  1. اولش شک کردما!همیشه آدمو می پیچونی!
    شعر سرما خورگی منو خوندی؟

    پاسخحذف