۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

77 " پست دوستان "


تقریبن دو هفته ی پیش دختر دائیم نصفه های شب اس ام اسی داد به این مضمون :
امشب شب راستگوئیه ، هر سوالی داری ازم بپرس راستشو بهت میگم ..
منم بهش اس ام اس دادم تا حالا چند تا دوست پسر داشتی ..
دیگه تا خود صبح اس ام اس نداد ..
فرداش طرفای ظهر بود اس ام اس داد ببخشید دیشب خط ها خراب شده بود ..
گفتم حالا جوابشو بگو ، گفت نه ، شب راستگویی دیشب بود ..

پ . ن 1 : تقریبن عکس پست و موضوع پست و در کل تمام این پست به دست دوستان گلم بوده ( یا به قول خودشون سران فتنه )
پ . ن 2 :  امروز تصمیم گرفتم روی صندلیه داغ بشینم .. تا اونجایی که بتونم حتمن به همه ی سوالات دوستان جواب میدم ..
پ . ن 3 :  هر کامنت فقط 3 سوال .. اونم با شماره های (1 ، 2 و 3 ) تا جواب دادن بهشون راحت تر باشه ..
پ . ن 4 : بیشترین دلیل قبول این کار پست بعدی ای بوده که قصد دارم بذارم .. پست بعدی با عنوان " صندلی داغ غریبه " با سوالاتی از طرف شخص خودم مطرح میشه و از تمام دوستان وبلاگ نویس و سران فتنه به اجبار دعوت به نشستن روی اون صندلی میشه ..
پ . ن 5 : در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه دوستان ..







۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

76 "کوچی دوباره"


سومین موج فیلترینگ هم به بهم اصابت کرد ..
موجم اگر می روم .. گر نروم نیستم ..
www.gharibi89.blogfa.com

کولیه خانه به دوشم .. مرا بگذار و بگذر ..
جون من می بینی ؟ امسال مثلن می خواستم دامنه و هاست بخرم غریبه رو سایتش کنم .. اینجوری که راه به راه داره فیلتر میشه .. هی هی هی ..
پ . ن : کسی آدرس سایت یا ایمیلی از سازمان فیلترینگ ایران نداره ؟

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

75 " فراخوان "


چرا و چگونه به بزرگتر خود احترام بگذرایم .. ؟
پ . ن : راستش برادرم و خانومش واسه چند روز رفتن مسافرت کاری .. برادرزاده ام هم مونده پیش من .. امروز معلم انشاشون بهشون موضوع بالا رو داده ، حالا اونم دفتر داده دستم واسش بنویسم ..
آخه بگم سر این معلمشون چه بلایی نازل بشه که گفته از بزرگتاتون کمک بگیرین .. حالا من مونده ام چی بنویسیم آخه ؟ ..
یکی کمکم کنه ..

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

74 " سوکس "


سوکس حمام .. منفورترین موجودی که من می شناسم .. زشت و ایکبیری به تمام معنای واقعیه کلمه .. حالم دگرگون میشه وقتی می بینمشون ..
حرصمم در میارن وقتی که باهاشون رو در رو میشم پشت چشم واسم نازک می کنن ، دلم می خواد با دمپایی محکم بکوبونم درست وسط فرق سرشون .. شطرررررققق ..
حالا چند وقت پیش یکی از رفقای بابا همراه خانومش شام اومده بودن خونه ی ما ..
ساعت طرفای 12 شده بود .. شامو خورده بودیم و نوبت میده و شیرینی بود .. همه گرم صحبت بودن و بودیم که یهو چشمم افتاد به گوشه ی اتاق ..
یکی از همون سوکسای بی شعور اومده بود توی اتاق ..
جوش آوردم .. داغ کردم .. مگس کشو برداشتم و همونجور وسط مهمونا افتادم دنبال ..
تق تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
همه با دیند سوکسه جیغشون رفت هوا .. اما منم کسی نبودم که به این راحتی ها میدونو خالی کنم ..
تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکس پرید رو میز .. منم چشممو بستم و دیگه نگاه نکردم به چی دارم می زنم ..
تق تق تق .. شطرق .. تق ..
دو تا استکان و یه پیش دستی افتاد شکست ، ولی هیچکدوم کوتاه نیومدیم .. نه من ، نه سوکسه ..
اون در می رفت من می زدم .. من می زدم ، اون در می رفت .. اما نمی دونم چرا هیچکدوم از ضربه هام به سوکسه نمی خوره .. احتمالن مگس کشه اشکال داشت ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکسه پرید رو لباس خانوم مهمون .. منم که قرار نبود کم بیارم ..
سوکسه راه افتاد روی لباس حرکات کردن و منم به قصد نابودی سوکس به شدت ضرباتم افزودم ..
صدای پای سوکس ، صدای ضربه های من و صدای فریاد ها و جیغ های خانوم مهمون تو کل خونه پیچیده بود ..
تا نفس داشتم ضربه زدم ولی هیچکدومشون به سکوکسه نخورد ، اخرشم مامان یه لحظه درو باز کرد و سوکسه هم یه بال نه ، دو بالشو پر داد و سریع از محکمه فرار کرد ..
سوکسه که رفت دیگه آروم ایستادم و فقط نفس نفس میزدم .. یهو دیدم بقیه ی شروع کردن به خندیدن .. یه نگاه به پذیرایی انداختم ..
گلدون افتاده بود یه گوشه .. ظرفای شکسته وسط اتاق پخش شده بود .. پوست های میوه هم همه جا پخش شده بود .. و اینا همه نشان از نزاعی سخت بین منو و سکوسه بود ..
یکم نیش منم باز شده بود که چشمم افتاد به خانوم مهمون ..
آخ آخ آخ .. تازه یادم اومده بود ، بنده خدا رو زده بودم سیاه و کبود کرده بودم .. اینجا بود که یکم لپام قرمز شد ..
پ . ن 1 : نتیجه گیری اخلاقی :
وقتی میرین مهمونی زیاد سیریش نشین ، بالاخره صابخونه یه جوری از خجالتتون در میاد ..
پ . ن 2 : پ.ن1 فقط یک شوخی بود .. ولی اون بنده خدا تا آخر مجلس داشت دست و پاشو ماساژ می داد ، منم مدام لپام قرمز می شد ..

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

73 " پینوکیو "

امروز برادر زاده ام اومده بود خونه ما .. یه سی دی گذاشته بود داشت نگاه می کرد .. تو اتاق بودم .. یه لحظه چشمم افتاد به تلویزیون ..
آخی ، داشت پینوکیو می داد .. چه دورانی داشتیم با این برنامه کودک ..
یادمه تو یکی از قسمتاش پینوکیو کار می کنه و سه تا سکه به دست میاره .. خیلی خوشحال و خندون میره به یه رستورانی .. اونجا برادر گربه نره و روباه مکار می بیننش و وقتی می فهمن پول همراهشه بهش پیشنهاد می کنن اونارو ببره و فلان جا بکاره تا ازش درخت میوه طلا رشد کنه ..
پینوکیو میره تو رویا و پولاشو همونجایی که اونا گفته بودن می کاره ، بعد از یه مدتی هم یه درختی ازش در میاد که تمام میوه هاش سکه های طلائیه ..
وای چه صحنه ی با شکوهی بود .. 7 سالم بود .. اینجا اوج فیلمه .. همین موقع برق خونمون میره .. اه .. چه بد شانسی ای بود ، نفهمیدم بالاخره پینوکیو پولاشو می کاره یا نه ..
اما در عوض با همون خیالات بچگی یه فکری به سرم زد ..
منم تو قلکم سکه داشتم ..
یعنی اگه می کاشتم یه درخت پر از پول در می اومد ؟ !!
چه فکر خبیثانه ای ، با همون افکار پلیدم رفتم سراغ قلکم ..
تو کمد بود .. درش آوردم .. اول خواستم بشکونمش ولی دلم نیومد ، راستش از عواقب بعدش یکم می ترسیدم ..
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره تونستم 3 تا سکه ازش در بیارم ..
یه 5 تومنیه قهوه ای ..
یه 2 تومنی ..
و یه 1 تومنی ..
یعنی جمعن 8 تومن ..
فکر درخت میوه طلا مدهوشم کرده بود .. سکه ها رو برداشتم و رفتم توی باغچه ..
یه بیلچه ی کوچولو داشتم واسه خود خودم .. همیشه وقتی مامان می رفت واسه ردیف کردن باغچه ، منم می رفتم خاک بازی ..
بیلچه رو برداشتم ، باغچه رو کندم و پولارو توش کاشتم ..
احساس غرور می کردم .. من تا چند وقت دیگه پولدار میشدم .. وای .. یعنی با این همه پول چندتا بستنی و لواشک می تونستم بخرم ؟!!
دیگه کارم شده بود روزی 100 دفعه آب دادن به سکه ها .. واسه مامانم سوال شده بود چرا به این قمست از باغچه اینقدر می رسم .. ولی من چیزی به کسی بروز ندادم ..
این روال ادامه داشت تا اینکه هفته ی بعد باید روزی که پینوکیو می داد رسید .. چه خوش شانسی ای ، بازم داشت تکرار هفته ی قبلو می داد .. همون قسمت کاشت پولا .. بالاخره می تونستم بفهمم آخرش پینوکیو پولدار میشه یا نه ..
پینوکیو پولاشو کاشت اما درختی در نیومد ، به جاش نیمه های شب برادر گربه نره و روباه مکار رفتن و پولارو یواشکی برداشتن ..
به این صحنه میگن شکست روحی در عنفوان کودکی ..
کابوس بزرگی بود .. دوویدم سمت باغچه .. اونجایی که پولا بود .. کندم .. کندم .. بازم کندم .. اما هیچ پولی پیدا نکردم ..
اینطرف .. اونطرف .. نه .. نبود ..
فشارم افتاد ، چشمام سیاهی رفت ..
این غیر ممکن بود ..
مامان داد زد چرا داری باغچه رو داغون می کنی ؟ ..
و من فریاد زدم :
مامان ، گربه نره سرم کلاه گذاشت ..
پ . ن 1 : از غصه ی اون 8 تومن شده بودم یه پوست استخوان ، بیشتر از این حرصم می گرفت که برادر گربه نره و روباه مکار چقدر راحت تونستن خرم کنن ..
پ . ن 2 : هنوزم که هنوزه سرنوشت اون 8 تومن مشخص نشده ..

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

72 " یکم فکر کنیم 2 .. "


خب ، این پست هم در راستای مباحث پست قبلی ادامه پیدا می کنه ..
توی این پست ، بیشترین محوریت بحثم روی دوستان هم احساسیه ..
بعد از اینکه ما خودمونو آماده کردیم برای پذیرش یک زندگی مشترک و مباحث و چارچوب هاش ، مسئله ی بعدی پیدا کردن خود اون نیمه ی گم شده اس ..
نمیشه گفت اون نیمه رو کجا ، چطور و در چه حادثه ای میشه پیدا کرد ، اما مهم اینجاست که حتمن میشه گفت اومدنی خواهد اومد ..
ولی بحث این پست برای زمانیه که اون اومدنی بالاخره اومده ..
صداقت داشته باشین دوستان ، همیشه و همه جا ، مخصوصن با اون کسی که فکر می کنین همون نیمه ی گم شده است ..
قبل از اینکه رابطه ای رو شروع کنین صادقانه برنامه های آیندتونو بهش بگین .. منظورم برنامه هایی که فقط تو رویا سیر می کنه نیست .. منظورم اون چیزهائیه که واقعیت های زندگیه آیندتونو تشکیل میده .. مثال بارز این قضیه بچه است .. همونطور که می دونین هم احساسی ها نمی تونن بچه دار بشن ( البته از علم ژنتیک و کلون کردناش فاکتور می گیرم ) اگه واقعن دوست دارین با طرف مقابل زندگیه مشترکو تشکیل بدین در مورد این مسائل باهاش صحبت کنین .. سنگاتونو همون اول وا بکنین .. اینکه مثلن شما دوست دارین در آینده بچه ای از پرورشگاه بیارین یا نه ، آیا طرفتون هم راضی به تصمیم شما هست یا نه ..
این مسائلو کوچیک فرض نکنین ، نگین دوران نامزدیه ، وقت خوش خوشنمونه بذار حال کنیم .. این دوران هم می گذره ، به خدا فردا روزی همین حرفا مشکلات زیادی ایجاد می کنه ..
همون اول زندگی این مسائل پایه ای آیندتونو مطرح کنین ، اگه طرفتون خواست از بحث کردن در مورد این مسائل دوری کنین بدونین که به یک رابطه ی پایدار فکر نمی کنه ، این رابطه براشیه تفریح چند ماهه اس ..
خطاب به اون دوستانی که رابطه ها رو با هوس شروع می کنن می گم ، دوستان خوبم ، کاری ندارم شمایی که به روابط کوتاه مدت علاقه داری کار خوبی می کنی یا نه ، اون حرفی که من باهاتون دارم اینه که صادق باشین .. با اونی که قراره چند صباحی باهاش بگذرونین صادق باشین .. نذارین طرف مقابل از این رابطه برداشت اشتباه کنه و با احساس بیاد جلو .. ممکنه برای تو چیزی نباشه ، ولی اونی که احساشو گذاشته پای این رابطه تا مرز نابودی پیش میره ..
و یه صحبتی هم با دوستانی که با احساسشون هر رابطه ای رو شروع می کنن ، دوست خوبم ، به هر کسی که از راه رسید و سلام گرمی کرد دل نبندین .. بذارین یکم بیشتر باهاش آشنا شین بعد .. اینو بدونین که الزامن طرف مقابلتون هم به این رابطه به دید شما نگاه نمی کنه ..
حالا بعد از طی تمام این مراحل و پیدا کردن اونی که مدنظرتونه می رسیم به اینکه یه مدتی باید با هم باشین تا با خلقیات هم بیشتر آشنا بشین .. دوران نامزدی یا به قول بعضی از دوستان ترای کردن ..
دوست خوبم احمد عزیز توی کامنتای پست قبل حرف قشنگی زد .. ما هنوز معنای خیلی از کلماتی که به کار می بریم رو نمی دونیم .. نمونه اش همین کلمه ی ترای کردن که احمد عزیز ترجمه اش کردن به معنای " س.ک.س " حالا شاید به نوعی توی کشور خودمون به یه کاربرد متفاوتی وارد شده باشه ، اما یه سوال ازتون دارم ، کدومتون یه رابطه ی ترای بدون سکس داشتین ؟ .. حالا به هر نوعش .. نمیگم صد در صد این اتفاق می افته اما مشت نمونه خرواره ..
چرا فکر می کنیم برای شناختن طرفمون باید حتمن باهاش یه بار سکس داشته باشیم تا بعد بتونیم درباره ی ادامه رابطه تصمیم بگیریم ؟
فرض مثال توی دایره ی دوستان و اقوام و .. 20 نفر هستن که ما دوستشون داریم ، حالا هر کی به نظر بهتر اومد ادامه ی زندگی رو با اون برنامه ریزی می کنیم .. یعنی باید با 20 نفر بخوابیم تا ببینیم کی بهتره .. بابا انصاف بدین ، آخه چقدر پماد لیدوکائین ؟ رو جعبه اش هم نوشته ، زیادیش ضرر داره ها ..
می دونین علت این قضیه چیه ؟ علت اینجاست که ما عاشق صورت طرف میشیم نه سیرتش .. نمی گم کاملن آرمانی حرف بزنیم و بگیم صورت اصلن مهم نیست .. چرا ، مهمه ، اما حرف اینجاست که صورت تا یه جایی می تونه تعیین کننده باشه ، جذابیت زیبایی صورت بعد از 6 ماه از بین میره ، جذابیت زیبایی اندام بعد از 8 ماه از بین میره ، حب بعدش چی ؟ یعنی بعد از این مدت باید خیلی صلح آمیز و توافقی بگیم خیلی خوش گذشت و چاپ چاپ ، دو تا هم همدیگه رو ماچ کنیم و بعد هر کی سی خودش ؟ ..البته این حالت خیلی کمه ، معمولن یکی از دو طرف از لحاظ احساسی صدمه می بینه .. و این دقیقن به خاطر همون بحثیه که توی چند خط بالا کردم ..
هیچ دقت کردین ؟ اکثر ماها تو آرزوهامون با خودمون میگیم وقتی یه یاری اومد پیشم دوست دارم سر یک میز باشیم .. رو بروی هم و کاملن عاشقانه غذا بخوریم .. چرا خیلی کم پیش میاد با خودمون بگیم سر یه میز کنار عشقمون میشینیم و باهام غذا می خوریم .. ؟
شاید مسئله ی مهمی به نظر نیاد اما همین نشون میده که ما تو تصوراتمون هم اولویت چهره داره ..
بیاین حداقل با خودمون صادق باشیم ..
پ . ن 1 : با ترای کردن های پی در پی حتا بدون سکس خودمونو تنوع طلب بار میاریم و این موضوع می تونه بعدها برای تعهد داشتن نسبت به یک نفر برامون مشکلاتی رو ایجاد کنه ..
پ . ن 2 : دوست خوبم ، خدا بهت 750 گرم مغز داده واسه فکر کردن ، حیف نیست اون بالا فقط خاک بخوره ؟