۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

74 " سوکس "


سوکس حمام .. منفورترین موجودی که من می شناسم .. زشت و ایکبیری به تمام معنای واقعیه کلمه .. حالم دگرگون میشه وقتی می بینمشون ..
حرصمم در میارن وقتی که باهاشون رو در رو میشم پشت چشم واسم نازک می کنن ، دلم می خواد با دمپایی محکم بکوبونم درست وسط فرق سرشون .. شطرررررققق ..
حالا چند وقت پیش یکی از رفقای بابا همراه خانومش شام اومده بودن خونه ی ما ..
ساعت طرفای 12 شده بود .. شامو خورده بودیم و نوبت میده و شیرینی بود .. همه گرم صحبت بودن و بودیم که یهو چشمم افتاد به گوشه ی اتاق ..
یکی از همون سوکسای بی شعور اومده بود توی اتاق ..
جوش آوردم .. داغ کردم .. مگس کشو برداشتم و همونجور وسط مهمونا افتادم دنبال ..
تق تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
همه با دیند سوکسه جیغشون رفت هوا .. اما منم کسی نبودم که به این راحتی ها میدونو خالی کنم ..
تق تق تق ..
من بدو سوکسه بدو ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکس پرید رو میز .. منم چشممو بستم و دیگه نگاه نکردم به چی دارم می زنم ..
تق تق تق .. شطرق .. تق ..
دو تا استکان و یه پیش دستی افتاد شکست ، ولی هیچکدوم کوتاه نیومدیم .. نه من ، نه سوکسه ..
اون در می رفت من می زدم .. من می زدم ، اون در می رفت .. اما نمی دونم چرا هیچکدوم از ضربه هام به سوکسه نمی خوره .. احتمالن مگس کشه اشکال داشت ..
تو همین تعقیب و گریز ها بود که سوکسه پرید رو لباس خانوم مهمون .. منم که قرار نبود کم بیارم ..
سوکسه راه افتاد روی لباس حرکات کردن و منم به قصد نابودی سوکس به شدت ضرباتم افزودم ..
صدای پای سوکس ، صدای ضربه های من و صدای فریاد ها و جیغ های خانوم مهمون تو کل خونه پیچیده بود ..
تا نفس داشتم ضربه زدم ولی هیچکدومشون به سکوکسه نخورد ، اخرشم مامان یه لحظه درو باز کرد و سوکسه هم یه بال نه ، دو بالشو پر داد و سریع از محکمه فرار کرد ..
سوکسه که رفت دیگه آروم ایستادم و فقط نفس نفس میزدم .. یهو دیدم بقیه ی شروع کردن به خندیدن .. یه نگاه به پذیرایی انداختم ..
گلدون افتاده بود یه گوشه .. ظرفای شکسته وسط اتاق پخش شده بود .. پوست های میوه هم همه جا پخش شده بود .. و اینا همه نشان از نزاعی سخت بین منو و سکوسه بود ..
یکم نیش منم باز شده بود که چشمم افتاد به خانوم مهمون ..
آخ آخ آخ .. تازه یادم اومده بود ، بنده خدا رو زده بودم سیاه و کبود کرده بودم .. اینجا بود که یکم لپام قرمز شد ..
پ . ن 1 : نتیجه گیری اخلاقی :
وقتی میرین مهمونی زیاد سیریش نشین ، بالاخره صابخونه یه جوری از خجالتتون در میاد ..
پ . ن 2 : پ.ن1 فقط یک شوخی بود .. ولی اون بنده خدا تا آخر مجلس داشت دست و پاشو ماساژ می داد ، منم مدام لپام قرمز می شد ..

۵ نظر:

  1. سلام
    من هم موافقم.... من از سوسک شدیدا می ترسم حتی بیشتر از یه خرس یا دایناسور....
    خدایی تو دیگه آخر مهمون نوازی هستی. بنده خدا چی کشیده.خونتون رو میدون جنگ کردی جلو مهمون.
    مامان من بود همونجا منو میکشت و چالم می کرد....
    موفق باشی

    پاسخحذف
  2. :)) .. اوهوم .. دقیقن .. یه سوسک بیشتر از یه دانیاسور ترس داره .. باهات موافقم ..
    غصه مامانتم نخور ، من خودم واسطه میشم کاری بهت نداشته باشه :))

    پاسخحذف
  3. نمیدونم به کدومتون بگم بیچاره، تو یا سوسکه!!!

    اخی ییییییی، بیچاره هااااا :)
    ولی گناه داشتا، تو هم داشتی، خدا هم داشته، اون ظرف ها، بیچاره اون مهمونتون :دی

    پاسخحذف
  4. کسدیگه ای نبود بیچاره اشکنی ؟ :))

    پاسخحذف
  5. وااااای!
    واقعا موجودات ترسناکی هستن!
    به هرکی میگم که از سوکس بزرگ می ترسم میگه:
    خــــجــــالت بکش!
    D:
    سوکسه از تو فرز تر بوده ها!!!
    فونتت بهتر از قبلیه!

    پاسخحذف