۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

73 " پینوکیو "

امروز برادر زاده ام اومده بود خونه ما .. یه سی دی گذاشته بود داشت نگاه می کرد .. تو اتاق بودم .. یه لحظه چشمم افتاد به تلویزیون ..
آخی ، داشت پینوکیو می داد .. چه دورانی داشتیم با این برنامه کودک ..
یادمه تو یکی از قسمتاش پینوکیو کار می کنه و سه تا سکه به دست میاره .. خیلی خوشحال و خندون میره به یه رستورانی .. اونجا برادر گربه نره و روباه مکار می بیننش و وقتی می فهمن پول همراهشه بهش پیشنهاد می کنن اونارو ببره و فلان جا بکاره تا ازش درخت میوه طلا رشد کنه ..
پینوکیو میره تو رویا و پولاشو همونجایی که اونا گفته بودن می کاره ، بعد از یه مدتی هم یه درختی ازش در میاد که تمام میوه هاش سکه های طلائیه ..
وای چه صحنه ی با شکوهی بود .. 7 سالم بود .. اینجا اوج فیلمه .. همین موقع برق خونمون میره .. اه .. چه بد شانسی ای بود ، نفهمیدم بالاخره پینوکیو پولاشو می کاره یا نه ..
اما در عوض با همون خیالات بچگی یه فکری به سرم زد ..
منم تو قلکم سکه داشتم ..
یعنی اگه می کاشتم یه درخت پر از پول در می اومد ؟ !!
چه فکر خبیثانه ای ، با همون افکار پلیدم رفتم سراغ قلکم ..
تو کمد بود .. درش آوردم .. اول خواستم بشکونمش ولی دلم نیومد ، راستش از عواقب بعدش یکم می ترسیدم ..
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره تونستم 3 تا سکه ازش در بیارم ..
یه 5 تومنیه قهوه ای ..
یه 2 تومنی ..
و یه 1 تومنی ..
یعنی جمعن 8 تومن ..
فکر درخت میوه طلا مدهوشم کرده بود .. سکه ها رو برداشتم و رفتم توی باغچه ..
یه بیلچه ی کوچولو داشتم واسه خود خودم .. همیشه وقتی مامان می رفت واسه ردیف کردن باغچه ، منم می رفتم خاک بازی ..
بیلچه رو برداشتم ، باغچه رو کندم و پولارو توش کاشتم ..
احساس غرور می کردم .. من تا چند وقت دیگه پولدار میشدم .. وای .. یعنی با این همه پول چندتا بستنی و لواشک می تونستم بخرم ؟!!
دیگه کارم شده بود روزی 100 دفعه آب دادن به سکه ها .. واسه مامانم سوال شده بود چرا به این قمست از باغچه اینقدر می رسم .. ولی من چیزی به کسی بروز ندادم ..
این روال ادامه داشت تا اینکه هفته ی بعد باید روزی که پینوکیو می داد رسید .. چه خوش شانسی ای ، بازم داشت تکرار هفته ی قبلو می داد .. همون قسمت کاشت پولا .. بالاخره می تونستم بفهمم آخرش پینوکیو پولدار میشه یا نه ..
پینوکیو پولاشو کاشت اما درختی در نیومد ، به جاش نیمه های شب برادر گربه نره و روباه مکار رفتن و پولارو یواشکی برداشتن ..
به این صحنه میگن شکست روحی در عنفوان کودکی ..
کابوس بزرگی بود .. دوویدم سمت باغچه .. اونجایی که پولا بود .. کندم .. کندم .. بازم کندم .. اما هیچ پولی پیدا نکردم ..
اینطرف .. اونطرف .. نه .. نبود ..
فشارم افتاد ، چشمام سیاهی رفت ..
این غیر ممکن بود ..
مامان داد زد چرا داری باغچه رو داغون می کنی ؟ ..
و من فریاد زدم :
مامان ، گربه نره سرم کلاه گذاشت ..
پ . ن 1 : از غصه ی اون 8 تومن شده بودم یه پوست استخوان ، بیشتر از این حرصم می گرفت که برادر گربه نره و روباه مکار چقدر راحت تونستن خرم کنن ..
پ . ن 2 : هنوزم که هنوزه سرنوشت اون 8 تومن مشخص نشده ..

۵ نظر:

  1. :D ای بابا پس مال تو بود؟!!!!
    ببخشید نمیدونستم،فک میکردم گنج پیدا کردم واسه همین ورشون داشتم ;)
    شرمنده:خورزوو خان .

    پاسخحذف
  2. سلام
    چه کارتون باحالی بود،یاد دوران کودکی بخیر.واقعا افکار عجیبی در دوران کودکی هممون داشتیم چه قدر زیبا بودند و گاهی تلخ....
    موفق باشی

    پاسخحذف
  3. به علی:
    ای ناقلا .. خب واستا بهره ی این چند وقت و پول چایی بچه ها و اون گوشتی که ازم آب شد و حساب کنم :))
    به دنی :
    بازم طبق معمول .. یادش بخیر بچگی ها ..

    پاسخحذف
  4. یاد بچگی بخیر...
    منو یاد بچگیم انداختی...
    هر اتفاق ساده ای دنیامون رو تغییر می داد...

    واسه نظر دادن مجبور شدم ایمیل بسازم. :-<

    پاسخحذف
  5. ببین ، مسبب خیر هم شدم .. دمم گرم :))

    پاسخحذف