۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

65 " سیاهم "


سیاهه .. خشنه .. تیره و تاره ..
لحظه به لحظه نزدیک تر میشه ..
بهم میرسه ..
کنارم می ایسته ولی چیزی نمیگه ..
یه آینه کنارمه .. چشمم به خودم می افته ..
نمی دونم من روسیاهم یا سیاهیه اونه که سیاهم کرده .. هر چی که هست دوست ندارم دیگه خودمو ببینم ..
رومو می کنم سمتش .. دستشو دراز می کنه به طرف من ..
نمی دونم باید دنبالش برم یا بمونم ..
حس می کنم لحظه به لحظه دارم سیاه تر میشم ..
دیگه با این همه سیاهی موندن چه فایده ای داره ؟ حتا خودمم دیگه دلم نمی خوام تو آینه خودمو ببینم ..
تصمیم میگیرم ..
دست نیمه سیاهمو سمت دست سیاه و ضمخت و زشتش دراز می کنم ..
دستمو میگیره و از جا بلندم می کنه ..
رو در روش می ایستم .. برای لحظه هایی چشم تو چشم هم میشیم و می مونیم ..
چیزی نمیگه و راه می افته .. منم دنبالش براه می افتم ..
ولی یه چیزی انگار می خواد جلومو بگیره ..
بر می گردم و به پشت سرم نگاه می کنم .. چه آشفته بازاریه اینجا .. همه جا بهم ریخته اس .. هیچ چیزی سر جای خودش نیست ..
تو این شلوغ پلوغی دیگه فکر نمی کنم کسی باشه که بخواد جلوی منو بگیره ..
باز هم به راه خودم ادامه میدم .. دلم خیلی گرفته اس .. چند قدمی بر می دارم ..
اما نه ، مثل اینکه واقعن یه چیزی می خواد مانع رفتنم بشه .. باز هم رومو بر می گردونم ..
چیزی نیست .. فقط همون شلوغی ..
اینبار می خوام برم دنبالش که دستمو ول می کنه ، اخماش میره تو هم و منو سمت شلوغی هل میده ..
با تعجب نگاش می کنم ، ولی اون بدون اینکه اعتنایی بهم بکنه از همون راه اومده بر می گرده ..
پ . ن 1 : به هزا راهی رسیدم .. می دونم تموم هزار راهش به هیچ جا ختم نمیشه .. می خوام به بیراهه برم اما یه عمریه زدم به خاکی .. خسته شدم .. خسته ام از ادامه ی این بیراهه .. نمی دونم چی باید بگم یا بنویسم ، فقط می دونم خسته ام ..
پ . ن 2 : نمی خواستم این پستو بذارم ، اما باید یه جوری خودمو خالی می کردم .. فقط ببخشین .. همین ../-

۲ نظر:

  1. عذرخواهی بخاطر چی حسین جان... بنویس تا سبک شی

    پاسخحذف
  2. سیا نرمه نرمه..سیا دوبه ..دوبه...
    سیا مهربونه سیا.سیا خیلی جونه سیا...سیا مال عمانه سیا سیا مهربانه سیا...
    بی خیال جون حسین مث قدیم بزن به همون در ...خلی!

    پاسخحذف