۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

64 " ختنه "


یه چند مدتی بود که می خواستم یه پست جدید بذارم .. اما فرصت نمیشد .. نمی دونم چه جوری هاست هر وقت نزدیک پست گذاشتن من میشه ابر و باد خودشون موضوعو میارن می زنن تو فرغ سرم ..
روز عید قربون بود و همه خونه ی ما جمع بودن .. بعد از اینکه شکم هامون پر شد ، همه نشستیم دور هم و بازار تعریف کردن خاطره ها داغ شده بود ..
هر کسی یه چیزی می گفت ، بزرگ و کوچیک .. تو همین تعریف کردنا بود که یهو دیدیم مامان و خاله که کنار هم نشسته بودن زدن زیر خنده ..
همه حواسمون رفت سمت اونا که ببینیم قضیه چیه .. بالاخره بعد از 5 دقیقه خندیدن اونا یکم خودشونو کنترل کردن و خاله گفت :
وای چقدر خنده دار بود .. غریبه رو که دیدم یاد ختنه افتادم !!
     : چی ؟ مگه من شکل چی ام که منو دیدین یاد ختنه افتادین ؟
اینو که گفتم همه زدن زیر خنده .. تازه فهمیدم جمله ام یکم ایهام داشت ..
خاله : یادش بخیر .. اون روز که غریبه رو می خواستیم ختنه کنیم چه روزی بود ..
از قرار معلوم توی دو سالگی بود که این عمل فجیح رو من انجام شد .. 
خاله : من و مامانش غریبه رو بردیم پیش دکتر .. چه بگو بخندی هم داشت توی راه .. فکر می کردم چیزی از قضیه نمی دونه و نمی دونه داریم کجا می بریمش ..
مامان : اول که واسش گفتم فرار کرد رفت تو اتاق و درو بست و گفت نمی ذارم کسی منو ببُره .. کلی منتشو کشیدم ولی جواب نداد .. آخرش دست گذاشتم رو نقطه ضعفشو بهش وعده ی بستنی دادم .. عین آب روی آتیش بود .. اسم بستنی که اومد خودش در رو باز کرد و اومد بیرون ..
خاله : رسیدیم مطب دکتر .. باز انگار نه انگار .. خودش صاف رفت رو تخت نشست و پاهاشو داد هوا .. دکتر که رفت سراغش ، غریبه یه نگاهی به دکتر کرد و گفت :
آقای دکتر ، الان همشو می خوای از ته بزنی بگیری ؟
خاله : دکتر دیگه زد زیر خنده و گفت نه یه خورده اشو واست باقی می ذارم شاید بعدن واست احتیاج شد ..
خاله اینا رو گفت و دوباره شروع کرد به خندیدن ..
     : این همه آدم ، این همه خاطره .. حالا شما دوتا خواهر صاف باید دست بذارین رو همین خاطره ؟
خلاصه کلی رنگ به رنگ شدم تا بالاخره خاطره تعریف کردن خاله تموم شد ..
پ . ن 1 : هی هی هی .. وعده ی یه بستنی آدمو به چه کارهایی که نمی کشونه ..
پ . ن 2 : میگم چرا هر وقت بسنتی می خورم یکم استرس دارم ..
پ . ن 3 : شماره ی پست ها در ادامه ی غریبه 89 گذاشته میشه ..

۷ نظر:

  1. خب حالا از ته که نزد که؟
    یک سالگی اینقدر بلبل زبون بودی که حالا هم اینجوریه دیگه.
    واقعا به بستنی اینقدر حساسی؟

    پاسخحذف
  2. راستش دقیقن نمی دونم .. ولی فک کنم یه چیزایی اون آخرا باقی گذاشته .. :))
    خب بستنی اون قدیما بود .. الان بیشتر رو چیپس فلفلی تیک دارم :))

    پاسخحذف
  3. جالب بود! فقط دلم میسوزه که عید غدیر هم نزدیکه!منتظر پست بعدش هستم :D

    پاسخحذف
  4. فقط میتونم بگم:
    عجب!!!!
    :دی

    پاسخحذف
  5. به علی :
    نه دیگه .. اون روزو دیگه کسی خونه ی ما نمیاد .. خیالت تخت و کمد :))
    به حسین :
    منم فقط می تونم نیشمو باز کنم
    :))

    پاسخحذف
  6. چیه این ختنه ؟!
    میزنن دم ودستگاه ملتو بی ریخت می کنن.
    :-)

    پاسخحذف
  7. salam , mamnun azizam vasam comment gozashti ,webloge zubayee dari movafag bashi
    http://www.rainoftearss.blogspot.cm

    پاسخحذف