۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

49 " اون یکی مامان "


دیروز بعد از ظهری من و مامان نشسته بودیم توی حال و داشتیم فیلم نگاه می کردیم ..
بعد از ظهر دل انگیزی بود ... هر چند فیلم واقعن افتضاحی داشت نشون میداد ولی بالاخره یه سرگرمی ای بود واسه خودش ..
وسطای فیلم بود که بابا با حوله از جلومون رد شد و رفت حمام ..
راهروی حمام و دستشویی خونه ی ما یکیه .. چند دقیقه بعد از رفتن بابا به حمام ، مامان رفت سمت دستشویی ، منم همونجور لم داده بودم و داشتم فیلمو نگاه می کردم ..
یه چند لحظهای نگذشت که در راهرو باز شد و مامان کلشو از در آورد بیرون و آروم گفت :
غریبه .. غریبه .. پاشو یه دقیقه بیا ..
از کار مامان تعجب کردم ولی واسه اینکه حس کنجکاوی!!! خودمو آروم کنم رفتم ببینم چه خبر شده ..
توی راهرو دیدم مامان سرشو چسبونده به در حمام ، منو که دید بهم اشاره زد که منم برم کنارش ..
گفتم : چی شده مامان ؟
گفت : یه دیقه بیا گوش کن ببین چه خبره ..
منم آروم آروم رفتم کنار مامان و گوشمو چسبوندم به در حمام .......
صدای یه زن از توی حمام : عزیزم .. عشقم .. نمی دونی چقدر منتظره یه همچین لحظه ای بودم ..
بعد هم صدا قطع شد و صدای دوش آب اومد ..
یه نگاه به مامان انداختم .. آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
مامان مطمئنی امروز تو غذا قرصی ، دارویی ، گردی چیزی نریختی ؟ ما جفتمون توهم زدیما .. !!
مامان منو از راهرو کشوند بیرون و گفت : توهم چیه ؟ من خودم صداشو شنیدم ..
خب راست میگفت .. منم شنیده بودم .. تو فکر بودم که مامان یهو جوش آورد و رفت سمت حمام .. جلوشو گرفتم و بالاخره قانعش کردم صبر کنیم تا از حمام بیان بیرون ببینیم چه خبره ..
من رو صندلی نشستم و مامان تمام مدت روی یه مسیر می رفت و بر می گشت ..
بالاخره اینجور وقت آدم هزار و یک جور فکر می کنه ، منم رفتم تو این فکر که اگه مثلن اون یکی مامانم پولدار باشه ، ماشین داشته باشه و حالا یه کارخونه هم داشته باشه چی میشه ..
اما فکر کنم مامان توی یه فکرای دیگه ای بود .. اعصابم از راه رفتن مامان بهم ریخت و گفتم : بسه دیگه مامان ، چقدر راه میری ؟ این راسته فرش ساییده شد از بس همینو رفتی برگشتی ..
مامان : به درک ، چشم بابات کور یکی دیگه می خره ..
من : آخه مامان من ، چقدر حرص می خوری ؟ هیچکی ندونه لااقل منو و تو که می دونیم بابا از این عرضه ها نداره ..
یهو نظر مامان برگشت و گفت : بابات عرضه نداره ، باید میدیدیش اون قدیما ، 100تای مثل تو رو می ذاشت تو جیب بغلش ..
من : آرههههه؟ اینقدر با عرضه تشریف داشتن؟ خب حالا هم تحویل بگیرین عرضه ی شوهرتونو ..
با این جمله بود که قضیه دوباره به یاد مامان اومد و بازم جوش آورد ..
خلاصه ، یه ده دقیقه ای گذشت تا اینکه بالاخر بابا از حمام اومد بیرون .. بلند شدم و کنار مامان ایستادم ..
بابا خیلی بی تفاوت حولشو انداخته بود رو سرش و از کنار ما در شد و رفت تو اتاق ..
منتظر خانومه بودیم ، اما کس دیگه ای از حمام در نیومد .. مامان دیگه یه گلوله آتیش شده بود و با عصبانیت رفت سمت حمام ..
وای الان بود که مامانم اون یکی مامانمو خفه کنه ..
دوویدم سمت در حمام و جلوشو گرفتم و گفتم : نه مامان .. خودتو کنترل کن .. چیزی نشده ، هووته فقط .. خون ریختن نداره ..
منو کار زد و گفت : چرا چرت و پرت میگی ؟ بذار ببینم این زنیکه کیه ..
بعد هم رفت توی حمام .. هر لحظه منتظر جیغ کشیدن یکی از دوتا مامان بودم .. اما صدایی از هیچکدوم در نیومد ..
آروم سرمو کردم تو حمام .. دیدم مامان داره زیر کاسه و شامپو و بقیه وسایلو نگاه می کنه .. اما خبری از کس دیگه ای نیست ..
با تعجب گفتم : مامان چیکار داری می کنی ؟ ..
مامان : دارم دنبال همون زنیکه می گردم ..
گفتم : مامان من ، هووت عروسک بادی که نبود دکمشو باز کنی پیس بادش خالی شه ، آدمیزاده ، زیر شامپو جا نمیشه ..
مامان کلافه به اطراف نگاه کرد و گفت : پس حتمن از پنجره رفته بیرون ..
گفتم : مامان ، ما الان طبقه ی دومیم ، بابا دیگه بدبختو از پنجره که پرت نمی کنه بیرون ..
مامان : پس چی شده این زنیکه ؟ ..
من : راست میگی ؟ پس اون یکی مامان کوش ؟ ..
یه چشم قوره ی حسابی بهم رفت و راه افتاد سمت اتاق .. من یه کوچولو جا رفتم و افتادم دنبالش ..
بابا لباسشو پوشیده بود و خیلی راحت داشت سرشو خشک می کرد ..
مامان رفت جلو و دست به کمر گفت : کی بود ؟ ..
بابا : کی کی بود ؟ ..
مامان : همون زنه ..
بابا : کدوم زنه ؟ ..
مامان : خودتو به اون راه نزن .. خجالت نمی کشی ؟ ..
خلاصه از مامان اصرار و از بابا انکار شروع کردن به جر و بحث .. دیدم چه بحث خشک و بی روحی ، هیچی تو دعواشون نشکسته ، واسه همین سریع رفتم 2 تا لیوان آب ریختم و آوردم واسشون تا دست کم دوتا لیوان شیشه ای بشکنه .. اما ..
تو اوج بحث ، واسه یک لحظه آروم شدن ، آبو با طمانینه خوردن و آورم لیوانا رو گذاشتن یه گوشه و ازشون فاصله گرفتن و دوباره شورع کردن به بحث کردن ..
 کفرم در اومد ، دیگه داشت مسخره بازی میشد .. افتادم تو بحثشون و کل ماجرا رو واسه بابا تعریف کردم ..
یهو دیدم بابا زد زیر خنده .. مامان آروم شد و بابا رفت سمت حوله ی حمامش .. با تعجب یه نگاه به مامان انداختم و بعد هم رفتم سمت بابا ببینم چه خبره ..
بابا از تو جیب حوله یه رادیو در آورد و گفت :
تو جیبم جا مونده بود ، یه لحظه تو حمام روشنش کردم داشت نمایش رادیویی پخش می کرد .. همین ..
من و مامان دیگه مونده بودیم چی بگیم ، اما اعتماد به نفس خودمو حفظ کردیم و سریع از اتاق زدیم بیرون ..
پ . ن : دعوای زن و شوهرا به خودشون مربوطه .. آتیش نیارین که حداقل به اندازه ی یک شب از شام محروم میشین ..

۱ نظر:

  1. عــــــــــــالی بـــــــــــــــود! D: کلی خندیدم!
    انصافا دخالت کردن تو دعوای دو تا عاشق و معشوق اشتباس! آخرش به قول این صداوسیمای خراب شده میشیم چوب دو سر طلا!

    پاسخحذف