۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

51 " تخم "


چقدر خوبه آدم همیشه بچه بمونه..
ساده .. راحت .. بی شیله پیله .. غیر ممکن ترین حرف ها رو هم که می شنیدیم بدون کلنجار رفتن باهاش باور می کردیم ، چون کلمه ای به نام دروغ برامون تعریف نشده بود ..
یادمه اون قدیما ، زمانیکه من کوچولو بودم و بابام گنده بود اکثر بازی هام بی تحرک و ثابت بودن .. یعنی یه گوشه می شستم و با اسباب بازی هام بازی می کردم .. اصلن اهل بپر بپر و ورجه ورجه های زیاد نبودم .. بابام همیشه سر به سرم می ذاشت و به شوخی می گفت : پسر ، اینقدر یه جا نشین ، آخر عین مرغ تخم می کنیا ..
بعد هم یه شعر درست کرده بود و می خوند :
غریبه تخم گذاشته .. تو منقلا گذاشته .. واسه ی بابا گذاشته .. نمی دونم چی نمی دونم چی الا آخر ..
اما این شعرش نه تنها واسه من نقش باز دارنده نداشت ، بلکه خیلی هم تحریک آمیز بود ..
یعنی من بالاخره تخم می ذارم ؟ .. تخم های با ارزش .. عین مرغ تخم طلا ..
خلاصه یک روز صبح از خواب پاشدم دیدم بعله .. بالاخره اتفاق افتاد .. یه تخم مرغ بود توی تختم .. من بالاخره تخم گذاشتم ..
از خوشحالی داشتم پر در میاوردم .. تخمو گرفتم و رفتم پیش مامان :
مامان .. مامان .. ببین .. من تخم گذاشتم ..
مامانم زد زیر خنده اما من همونجور تو خوشحالیه کودکانه ام غرق بودم ..
مامان گفت : آفرین پسرم .. حالا اون تخم مرغو بده واست نیمرو درست کنم صبحانه بخوری ..
یکه خوردم .. بهم بر خورده بود .. یه نگاه به تخم انداختم و به مامان گفتم :
نه مامان ، نمی ذارم تخممو بشکونیش .. می خوام روش بشینم جوجه غریبه ازش در بیاد ..
بعد هم به حالت قهر از آشپزخونه اومدم بیرون .. مامان هم افتاد دنبالم .. رفتم توی تختم دراز کشیدم .. مامان اومد کنارم و گفت :
عزیزم ، گلم ، این تخمو که تو نکردی .. این تخم مرغه .. حتمن یکی از داداشات خواسته باهات شوخی کنه و سر به سرت بذاره ..
اما مگه من تو کتم می رفت ؟ .. خودم بیدار شدم دیدمش .. خودم دیدم تو تخت خوابمه .. نه امکان نداره .. این تخم منه .. خودم کردمش .. 
مامان هی باهام حرف می زد اما من به همین سادگی ها راضی نمی شدم .. تو فکرم روی تختم نشستم و فکر می کردم یکی عین خودم از اون تخم میاد بیرون .. بعدش بهش دون و غذا می دادم عین خودم قد بکشه ..
مامان دیگه از خنده اشک چشماش در اومده بود .. هزار و یکی وعده و وعید بهم داد تا بالاخره راضی شدم تخمو بهش بدم .. بهم فهموند که اگه رو تخم بشینم نه تنها جوجه نمیشه ، تخم رو هم به گند می کشم ..
خلاصه جای همتون خالی ، اون روز صبحانه نیمروی تخم خودمو خوردم ..
پ . ن : یادش بخیر بچگی ها ..

۱ نظر:

  1. سلام آقای با نمک!
    تقریبا از عید امسال به اینور همه پستاتو خوندم.قشنگ مینویسی بامزه مینویسی.ولی بعضی وقتا فکر میکنم اینا که نوشتی اتفاق نیفتاده و وارد داستان تخیلی شدی!نسبتی با ژول ورن نداری احتمالا؟

    پاسخحذف