۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

11 " از 63 تا 89 / یک "

خب ، اول ماجرا از سال 63 شروع شد  که توی دومین پست غریبه ی 89 به نام " من آمدم " نوشتم ..
یه دید گذرایی هم توی پست بچه مثبت  داشتم اما حالا می خوام یکم موشکافانه تر برم سراغ ماجرا ..
چند سال اول زندگیم که عین همه ی بچه های دیگه گذشت .. پوشک می بستم و شیر می خوردم .. بعد هم کم کم راه رفتن یاد گرفتم و خرابکاری ها شروع شد ..
پیش دبستانی رو توی یه مدرسه ی دخترانه گذروندم ، اسمش یادم نیست ولی محیط و خاطراتش هنوزم توی ذهنم هست ..
چه دورانی بود .. با نمک بودم و با مزه ( البته این چیزی بود که می گفتن و از ظواهر امر پیدا بود ) آخه روزی نبود که دخترای مدرسه لپامو نکشن و بوسم نکنن ..
خلاصه اینکه لااقل بچگیمو بچگی کردم ..
ما چهار تا داداشیم ، بابای من ، قبل از انقلاب به قولی طاغوتی بود و تمام افکارش هم اونطرفا دور می زد .. واسه همین هم اسم سه تا از برادرام که قبل از انقلاب به دنیا اومده بودنو ایرونیه اصیل انتخاب کرد  اما از شانس منه بدبخت ، بعد از انقلاب باباهه شد اهل دین و مذهب و جانماز آب کشیدن شد کار هرشبش .. و بعد از تولد من یه اسم عربی گذاشت روم ..
بغیر از این موضوع همه چیز خوب بود ، اوضاع زندگی .. برخوردها .. سرگرمی ها .. تا اینکه غریبه کم کم شد 10 ساله ..
همون موقع ها بود که بابا بدجوری زد تو جاده خاکیه این دین تحمیلیه عرب و دست از خیلی کارا کشید و کار هر شبش تا الان که 15 سال از اون موقع می گذره شده نماز شب خوندن ..
کینه ی من از این دین تحمیلی از همون موقع ها شکل گرفت .. آخه این دینو صد راه خیلی از پیشرفت ها و موقعیت های زندگیم می دونم که از دستشون دادم .. نه اینکه الان دستمون جلوی کسی دراز باشه ، نه ، ولی وضع زندگیمون از اون زمانی که همه چشمشون به دست ما بود تنزول پیدا کرد ..
کینه ی دین و دینداری وقتی توی من به اوج خودش رسید که بابا منو هم مجبور به خوندن نماز عربی کرد و پرستش خدایی که فقط عربی حالیشه .. ( اندر حکایت دین و بحث هاش بعد ها پستایی خواهم نوشت )
همین شد که روز به روز فاصله ی من و بابا از هم بیشتر شد .. دلیل و منطق و استدلال پیش بابا هیچ ارزشی نداره مگر اینکه همراه با نماز و تسبیح باشه .. با اینکه از کارها و عقایدش خوشم نمیاد ، هیچوقت حرمتشو نشکوندم ..
هر آدمی زندگیشو به دو بخش تقسیم می کنه ، هنجار ها و ناهنجارها .. یا به عبارتی یه طرف ، کارهایی رو قرار میده که قبولشون داره و طرف دیگه کارهایی رو میذاره که از دیدش غیر معقولن و نادرست ..( حالا تعصب روی هر کدوم به شدت و ضعفش اضافه می کنه )
من و بابا هم این مرز بندی رو داریم ، اما با یه تفاوت بزرگ ، تمام هنجارهای بابا برای من ناهنجاره و تمام ناهنجارهای من برای بابا هنجار ..
حالا که فکر می کنم می بینم من و بابا یه نقطه ی مشترک داریم ، و اونم دقیقن همون خط مرزیه کارهامونه ..
چپ رو من قبو دارم اون نداره ، راستو اون قبول داره من ندارم ..(این چپ و راست از بحث سیاسی جداست )
یعنی توی یه تضاد 100% به سر می بریم ، بابا با سه تا پسرش سرو کله زده بود و دیگه توان سر و کله زدن با آخری رو هم نداشت ، از اون طرف من هم که اصلن از استدلال های نماز و تسبیح بابا خوشم نمیاد و به عبارتی متنفرم سعی می کنم باهاش کلکل نکنم  و خدا رو شکر تا حالا با هم هیچ بحثی نداشتیم و همین شد عامل جدایی و دوریه بیشتر من و بابا از همدیگه ..
به عبارتی هر دو طرفمون جنگ سرد رو ترجیح دادیم به توپ و تفنگ .. یعنی هر کدوم کارهایی می کنیم که کفر طرف مقابلو در بیاره ولی نه به اندازه ای که باعث بحث بشه ..
یه مثال می زنم ، من دو سال و نیم پیش یه تندیس سر اسب خریدم و گذاشتم توی پذیرایی خونه ، اما از قرار بابام از اون تندیس خوشش نمیاد .. اگه بنا به توپ و تانک بود یه جر و بحث می کردیم و آخرشم وسط دعوا تندیس شکسته می شد و خلاص .. یا اینکه می تونستیم آتش بس اعلام کنیم و خیلی منطقی بشینیم سر میز مذاکره ، یا اون قانع میشد یا من .. اما من و اون هیچکدوم از این کارها رو نکردیم و موضوع رو از طریق جنگ سرد خودمون در پیش گرفتیم ..
توی این دو سال و نیم تقریبن به طور میانگین کار هر یک روز درمیوونمون شده همین  .. بابا صبح که از خونه میره بیرون تندیسو از پذیرایی برمیداره و من وقتی از خواب پا میشم  دوباره تندیسو می ذارم سر جاش .. اون میگیره ، من می ذارم ، اون میگیره ، من می ذارم .. ( تو رو خدا منطقو حال می کنین ؟ ) ..
گاهی وقتا پیش میاد بعد از گذشت چند روز حتی یک کلمه حرف هم بین منو و اون رد و بدل نمیشه ، نه اینکه با هم دعوامون شده باشه یا هر چیز دیگه ، نه ، موضوع اینجاست که با هم هیچ حرفی نداریم .. اون توی پیله ایه که دور خودش تنیده هست و منم سرم پی کار خودمه .. خلاصه هر کی سی خودش ..
از اون طرف فقط مامان می مونه .. با اینکه مامان یه تابلوی هنری از یک زن شوت و بیخیاله اما باز با این حال همش سعی می کنه بین منو بابا تعادل برقرار بمونه .. کم کم به بحث مامان هم می رسم ..
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر