۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

13 " از 63 تا 89 / سه "


دیگه اون حس برام معنا داشت ، دیگه نمی ترسیدم ازش و ازش فرار نمی کردم .. شروین شده بود برم تندیس ارامش ..
اوایل علی کنارم بود و آرومم می کرد ، اما نمی دونم چطور شد که یک مرتبه اخلاقش عوض شد .. هر وقت درباره ی شروین باهاش حرف می زدم موضع می گرفت و منو از این عشق منع می کرد ..
اما من این چیزا حالیم نبود .. شروین شده بود اول و آخر کارهام  .. یه چند باری خواستم به خوده شروین هم بگم اما علی با دلایل مسخره ای که می آورد مانع میشد .. روز به روز تو عشق شروین می سوختم ، اما باز دلم خوش بود هر روز می تون اون نگین زیبایی و آرامشو ببینم .. هر روز به امید اون می رفتم مدرسه .. سعی می کردم درسامو خوب بخونم و نمرات بالا بگیم تا شاید بتونم از این طریق به شروین نزدیک بشم .. تا جایی هم پیش رفتم که شدم از شاگردای برتر مدرسه ..
اما بازم نفوذ تو شروین غیر ممکن بود ، اون هنوز هم تنها بود و به هیچکس محل نمی ذاشت اما رفت و آمدش به دفتر مدرسه بیشتر شده بود .. نمی دونم چرا ..
چه روزای خوشی بود ، هر روز عشقمو می دیدم .. از همون هوایی تنفس می کردم که اون توش نفس می کشید  .. زنگای تفریح می رفتم رو نیمکتش و تو خیالاتم کلی نازش می کردم .. بدجوری عشق اون اسیرم کرده بود .. دیگه داشتم چشم و گوش به روی همه چیز می بستم ..
از اون طرف علی مدام می خواست منو از اون عشق منصرف کنه ، خب مشخصه که نمی تونست .. واسه همین هم منو با مهرزاد آشنا کرد تا به خیال خودش از فکر شروین بیام بیرون ..
مهرزاد یکی از هم مدرسه ای هامون بود .. پسر خوب و شیرینی بود ، ولی من به کسه دیگه ای جز شروین فکر نمی کردم ..
خلاصه دبیرستان هم در سوز شروین گذشت و توی همون مدرسه رفتیم پیش دانشگاهی ..
اما بعد از اتمام دبیرستان ، مهرزاد همراه خانوادش واسه همیشه از ایران رفت .. توی روز آخر منو کشید کنار و بهم گفت :
غریبه ، من واقعن دوست داشتم  اما تو دلت پیش کسه دیگه ای بود  .. به عشقت احترام می ذارم .. ولی می خواستم یه چیزی بهت بگم .. منم یه هم حس بودم عین خودت .. دلم می خواست .. دلم می خواست با هم بودیم و کنار تو آروم می گرفتم اما خب ..
جملشو نیمه کاره رها کرد ، یه نگاه به چشمای مات و مبهوت من انداخت .. یه غم سنگینی رو توی چشاش دیدم ، دلم لرزید .. اشک گوشه ی چشماشو پاک کرد و خیلی آروم گفت:
خداحافظ .. واسه همیشه .....
مهرزاد رفت  ، اون رفت و منو با یه عالمه علامت سوال و یه حس غریب تنها گذاشت  .. اگه نخوام دروغ بگم دلم خیلی واسش تنگ شده .. هر وقت به حرفای اون روزش فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه .. یه جورایی مث همین الان ....
اون موقع تا این حد از رفتن مهرزاد ناراحت نبودم ، اخه عشق شروین اجازه نمی داد به چیزی فکر کنم .. با رفتن مهرزاد حسابی نیازم به شروین بیشتر شد .. علی خیلی تقلا کرد تا جلومو بگیره اما دیگه فایده ای نداشت ..
بالاخره توی پیش دانشگاهی دلمو به دریا زدم و همه چیزو واسه شروین تعریف کردم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر