۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

4 "بچه مثبت"


کوچول همان نطفه ی دنیای غریب زندگی خود را آغاز کرد ....

وای چه دنیای زیبایی .. همه جا سر سبز و خرم .. همه جا پر از شور و شادی ..همه در آغوشش می گرفتند و می بوسیدند .. دیگر هیچ تفاوتی وجود نداشت .. او هم مانند دیگران دو گوش و دو چشم داشت .. هیچ چیز غیر معمولی نبود که توجه دیگران را جلب کند .. چه لبخند های گرم و صمیمانه ای .. چه آغوشهای امن و آرامی ..

کوچول با دیدن آن همه سرور و سر مستی به یکباره از شادی فریادی بر آورد و اشک شوق ریخت ..

چرخ گردون بر مراد کوچول می گردید .. دیگر حس غریبگی نداشت .. همه آشنایی دیرین بودند و همراه او ..

کوچول در میان آن همه صفا و پاکی رشد کرد و نمو یافت ..

کم کم راه رفتن آموخت و حرف زدن یاد گرفت..

آموخت با همه مهربان باشد و خنده مهمان همیشگی لبانش باشد .. آموخت همه را دوست بدارد و دروغ نگوید .. آموخت فقیر و غنی را به یک چشم ببیند و راستی پیشه کند ..

چه آموزه های زیبایی بودند این درس ها .. درسهای زندگی ای بودند که او باید با آن روبرو می شد ..

سالیان دراز گذشت و کوچول 14 ساله شد ..

او دیگر بزرگ شده بود .. خوب و بد و راست و ناراست را می فهمید .. از قول همراهانش :

کوچول دیگه مردی شده واسه خودش ..

همه چیز خوب بود اما ..

کوچول آموزه های پیشین خود را در کوله باری نگه داشته و همه جا همراه خود کرده بود .. ولی کم کم شکافهایی را میان خود و آموزگاران خود پیدا کرد ..

شکاف اول خنده هایش بود :

: چرا اینقدر می خندی؟ یکم سنگین باش .. اخم کن تا بقیه ازت حساب ببرن ..

شکاف دوم مهربانی اش بود:

: پسر ، اینقدر دل نازک نباش ، تو این جامعه باید گرگ باشی و گرنه گرگای دیگه تیکه تیکت می کنن..

شکاف سوم راستگویی اش بود:

: هی هی هی ، ساده لوح .. هر اتفاقی می افته راستشو میگه .. پسر پس کی می خوای این چیزارو یاد بگیری ؟ ! ...

شکاف چهارم اختلاف فقیر و غنی بود:

: دیوونه .. چرا دیروز به رفتگر و آقای ... یه جور سلام کردی؟ مگه نمی بینی شخصیت آقای .. خیلی بالاتره ؟ !!

شکاف ...

هر روز یک شکاف .. ولی اینها چیزهایی نبودند که برای کوچول قصه ی ما مشکل ساز باشند ، هر چند از این اختلاف ها رنج می کشید ولی قابل تحمل بودند ..

تا اینکه شکاف اصلی خود را آرام آرام نمایان کرد ...

گهگاه کوچول با مواضعی برخورد می کرد که برایش غیر ملموس بود .. یک حس بیگانه .. یک گرایش عجیب ..

شاید اقتضای سنش اینگونه بود .. اما اگر اینچنین بود چرا همسالانش چنین نبودند ؟

یکی از دختر خیابانی می گفت و دیگری از بدن عریان زن همسایه که پنهانی دیده بود ..

هر کدام با ولع تمام صحنه هایی را تعریف می کردند که برای کوچول هیچ مفهوم خاصی نداشت ..

در و دیوار از شنیدن حرفای دوستانش به وجد می آمدند اما کوچول نه ..

و اینگونه شد که نام کوچول در میان هم سالانش تغییر یافت :

بچه مثبت ، بپا یه وقت دخترا متلک بارت نکن ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر