۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

12 " از 63 تا 89 / دو "

مامانمم بالاخره یه زنه ، دوست داشت یه دختر داشته باشه ، سه تا بچه ی اول پسر شده بودن و حالا انتظار چهارمی رو می کشید ..
همه می گفتن ، دختره ، این آخریه دیگه دختر میشه ..
اما این آخریه هم با مخلفات اضافه !! به دنیا اومد و پسر شد ..
یه جورایی تمام قامیل انگشت به دهن مونده بودن .. به گفته ی خودشون هر کدوم که می اومدن بالای سرم ، پوشکمو باز می کردن تا مطمئن بشن واقعن پسرم J
با تمام این اوصاف مامان این بچه آخریه رو سنگ صبور خودش کرد .. اگه از دید علمی هم نگاه کنیم رفتار و حالات مادر در طی بارداری روی جنین تاثیر مستقیم می ذاره .. شاید روی منم تاثیراتی گذاشته بود ..
توی تمام مجالس و مهمونی ها همراه مامان پلاس بودم ..
خلاصه به همین منوال گذشت و من یکم بزرگتر شدم ..
تقریبن فکر کنم سوم دبیرستان بودم ، یه روز توی خونه ی ، منو یکی از پسرای فامیل تنها بازی می کردیم و از در و دیوار بالا می رفتیم که وسط همین مسخره بازی ها دستم خورد به ......
خب ، برای جفتمون چیز تعجب اوری بود ، چیزی از سکس و اینجور مسائل حالیمون نبود .. ولی برای هر دوتامون اتفاق جالبی بود ..
از اون روز به بعد هر وقت تنها می شدیم از رو لباس با هم ور می رفتیم کلی می خندیدیم ، هوس نبود ، میشه گفت یه جور شیطنت بچگانه بود ..
الان که به اون قضیه فکر می کنم می بینم لذتی که من از اون اتفاقات می بردم با لذتی که اون می برد چقدر فرق داشت .. درسته اون موقع ها چیزی از این حس نمی دونستم اما بالاخره چیزی بود که توم از بدو تولد بود ..
این کارمون ادامه داشت تا بزرگترا فهمیدن .. به حکم خدای عرب باید نیست و نابود می شدیم ولی بزرگتر ها به تنبیه کردن و قدغن کردن دیدار من و اون بسنده کردن ..(الان هم اون پسر رو گاه گاری می بینم ، یه دختر باز حرفه ای شده ، برخوردمون در حد یه سلام و علیک معمولیه .. همین و بس )
چرخ گردون چرخید و غریبه بزرگتر شد ، شد شد شد تا رسید به راهنمایی ..
دیگه به قول همکلاسی ها بزرگ شده بودیم و بچه دبستانی نبودیم .. کاراشون برام جالب بود ، یه غرور کاذب که مثلن می خواستن نشون بدن بزرگ شدن ، هر کدوم از رشادت هاشون توی دختر بازی های خیالیشون می گفتن و به هم فخر می فروختن ، چه بچه های ساده ای ، واقعن فکر می کردن بقیه حرفاشونو باور می کردن .. (خب البته به ظاهر باور می کردن ، چون دو روز دیگه اینا بودن که خیال بافی می کردن و نیاز داشتن بقیه باور کنن پس یه جور تعامل پایاپای راه انداخته بودن )
اونجا بود که کم کم پی به تفاوتم با اطرافیانم بردم .. همه با هوس و ولع از جنس مخالف حرف می زدن و تصویر سازی می کردن  اما من ..
توی راهنمایی با علی دوست شدم (منظورم دوستیه عاشقانه نیست) یه جورایی داداش شده بودیم واسه هم .. از تمام جیک و پیک و راز های هم خبر داشتیم ..علی خیلی از رفتارم تعجب می کرد ، همش می گفت : غریبه ، چرا تو هیچ حسی نسبت به دخترا نداری ؟ خب منم جوابی نداشتم بدم ، آخه هنوز خودمم نمی دونستم چه خبره ..
تعجب علی وقتی بیشتر شد که درباره ی حسم در مود یکی از هم کلاسی هامون به نام شروین براش گفتم ..
شروین پسر خوب و روم و مودبی بود و از نظر ظاهری هم هیچ چیزی کم نداشت .. اما با کسی بر نمی خورد ف تو هیچ جمعی شرکت نمی کرد و هیچ دوستی نداشت .. نه اینکه کسی تحویلش نمی گرفت ، نه ، برعکس خیلی ها تو کفش بودن ولی اون به هیچ کدومشون بها نمی داد .. آسه می اومد و آسه هم می رفت ..
بیچاره علی داشت شاخ در می اورد ، راجع به حسم با علی خیلی حرف زدیم ، تقریبن برای هر دومون جای سوال بود .. واسه همین هم شروع کردیم به گشتن در مورد علتش و نمی دونم توی کدوم کتابی رسیدیم به قوم معروف لوط ..
چقدر مسخره ، با اینکه از دین و اعتقادات بابام متنفر بود ولی باز با این حال محیط روی تاثیر می ذاشت .. با این حس و شنیدن داستان قوم لوط و سرنوشتشون ، ترسیدم به خشم خدای عرب گرفتار بشم .. از طرفی هم علاقم روز به روز به شروین بیشتر میشد ..
واسه یه مدت زدم تو کار راز و نیاز با خدای عرب تا از خشمش به دور باشم و ازش می خواستم منم بشم مث بقیه  تو کف دخترا ..
همون زمونا بود که شروع کردم به نوشتن ، نوشتن آرومم می کرد ، دو سالی خودمو سرگرم نوشتن کردم و نتیجشم شد یه داستان درباره ی جن و پری و سرنوشت زمین که توس عامل همه ی بدبختی ها و فتنه ها کسی بود که علاقه به همجنس خودش داشت و بر علیه خدا قیام کرد ..
می خواستم با نوشتن این چیزا خودمو آروم کنم ، به پیشنهاد علی داستانو بردیم برای چاپ ..وزارت فرهنگ و ارشاد ، سازمان جوانان ، کتاب نوجوان و ..
همشون اصل داستانو تایید کردن ولی می خواستن یه بخش هایی از کتاب حذف بشه که به نظر من اصلن هیچ اشکالی تو اصل کتاب نداشتن و به عبارتی بودنشون به پربار تر شدن کتاب کمک می کرد .. خب من موافقت نکردم و چاپ کتاب پا در هوا موند ..
به نظر من نوشتن تک تک مراحل عشق بازی دو نفر هیچ اشکالی نداشت ولی از قرار معلوم به مزاج آقایون خوش نیومده بود .. خلاصه کتاب رفت تو قفسه های خونه و خاک خورد ..
توی این مدت دوسال ، با تمام این احوالات و سرگرم کردن خودم با دین ، بازم حس و عشقم نسبت به شروین کم که نشد هیچ بیشتر هم شد ..
گذشت تا رفتیم دبیرستان ، دست بر فضا شروین هم توی همون مدرسه ای ثبت نام کرده بود که منو علی بودیم .. خب این برام خیلی رضایت بخش بود ..
توی دبیرستان بود که فکر و چشم و گوشمون باز شد و فهمیدیم اون حسی که من دارم چیه و از کجا داره نشات میگیره ..
دیگه خودمو از بند و اسارت خدای عرب رها کردم  و فهمیدم اون حس مقدس و پاکی که دارم از جانب خدای خودم بهم عطا شده و هر کسی رو هم لایق داشتن این حس نمی دونن..
همه چیز بهتر شده بود ، نوع نگاهم ، زندگی ، دنیا ، حالا من یه جوون عاشق بودم ، یه عشق پاک که می دونستم هر کسی نمی تونه درکش کنه ..
خوشحال شدم اون کتابی که نتیجه ی افکار دوران جاهلیتم بود چاپ نشد ، اما هنوزم نگهش داشتم ، هر از گاهی بهش نگاهی می ندازم و با نیشخند به خودم میگم:
اهای غریبه ، می بینی ، عامل تموم فتنه های این دنیا تویی ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر