۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

14 " از 63 تا 89 / چهار "



اصلن انتظار عکس العملی که شروین نشون دادو نداشتم ، یعنی در واقع هیچ کاری نکرد .. بدون اینکه نگام کنه یه لبخند زد و رفت ..
بدجوری منو تو خماری گذاشت ، لااقل اگه عصبانی میشد ، فحش میداد و فریاد می زد تکلیفمو می دونستم ...
چند روز طرفش آفتابی نشدم تا ببینم چی میشه  ، اما اتفاقی نیافتاد .. آخر سر خودم رفتم جلو ..
سرد و بی روح بود ، جواب درست و حسابی بهم نمی داد .. نمی شد فهمید از حرفام راضیه یا نه ..خلاصه چند روزی دورش گشتم تا اینکه مدیر مدرسه فهمید ..
از کش و قوس ها و اتفاقاتی که بینابینش افتاد می گذرم ولی نتیجه ی تموم این حرف و حدیث ها این شد که مدیر منو یه روز کشوند تو دفتر و پروندمو گذاشت زیر بغلم ( چه پرونده ی خوشکلی هم بود ، یه پوشه ی قرمز رنگ )  .. اما یه پیوست داشت این پرونده و اونم علت اخراجم بود که این مضمون نوشته شده بود :
دانش آموز مذکور آقای غریبه به علت انحرافات اخراجی و منحرف کردن جوانان مدرسه به فساد اخلاقی و کثیف کردن محیط آجتماعی آموزشیه مدرسه در راستای تحقق اهداف غربیان ، این دانش آموز از تاریخ ... از مدرسه ... اخراج می گردد ..
                                          امضا: مدیر مدرسه ..
خیلی جالب بود ، این همه کلمات عجیب و غریب فقط واسه این بود که یک جمله گفتم : دوستت دارم ..
البته اون جناب مدیری هم که اون پیوستو نوشته بود آوازه ی عشق بازیهاش تو مدرسه ورد زبونا بود .. صبح با یکی بود ، ظهر با یکی ، آخر سر هم یه دسته گل می گرفت و شب با زنش می گشت ..
به قول معروف : کافر همه را به کیش خویش پندارد ..
با اون پرونده ی خوشکل از مدرسه اومدم بیرون .. اما باید اونی رو که موضوع رو لو داده بود یکم گوشمالی می دادم .. اون آدم هم کسی جز علی نمی تونست باشه .. همون روز بعد از مدرسه با علی درگیر شدم ، یه کتک مفصل هم بهش زدم ، چون می دونست چه گندی زده زیاد مقاومت نکرد .. خلاصه تا تونستم عقدمو سرش خالی کردم .. از همون روز هم باهاش قطع رابطه کردم و دیگه ندیدمش ..
با اون اتفاقاتی که افتاده بود با شروین هم دیگه نمی تونستم برخوردی داشته باشم .. خیلی بهم فشار اومده بود ..
از فردای اون روز افتادم دنبال مدرسه ای که بتونم توش ثبت نام کنم ، ولی به همین راحتی ها نبود.. بهترین برخوردی که باهام می شد بعد از دیدن اون پیوست کذایی این بود که خیلی محترمانه پرتم می کردن بیرون ..
دنبال مدرسه گشتم همچنان ادامه داشت .. دیگه داشتم خسته می شد تا اینکه رفتم تو مدرسه ....
توی دفتر مدیر تنها نشسته بود ، پرونده رو دادم دستش و اونم شروع کرد به خوندن .. ورق زد و زد تا رسید به پیوست ..
زیر چشمی یه نگاه به من انداخت و یه نگاه هم پرونده و گفت:
مدارس دیگه ثبت نامت نکردن ، درسته ؟..
خسته و مستاسل گفتم: آره ، هیچکدوم حاضر نشدن منو تو مدرسشون قبول کنن ..
یکم مکث کرد و بعد گفت: شاید من بتونم برات کاری کنم ..
خیلی خوشحال شدم ، گل از گلم شکفت ، خب درس خوندنو واقعن دوست داشتم ..
مدیر که اشتیاقمو دید یه لبخندی زد و گفت : البته شرط داره ..
ایستادم جلوشو خوشحال گفتم : مشکلی نیست ، شفقط ثبت نام بشم ..
مدیر یه نگاه بهم انداخت و گفت: خانومم یه هفته ای رفته شهرستان خونه ی مادرش ، اگه چند شب بتونی بیای با من بخوابی ......
باورم نمیشد ، چی داشتم می شنیدم ؟ دیگه از شدت عصبانیت نمیشنیدم چی میگه ، البته من تونستم خودمو کنترل کنم تا با مشت نزنم تو دهنش ، اما اون طاقت نیاورد و با فکش اومد زد تو مشتم ..
آخرشم معلومه دیگه .. از این مدرسه هم پرت شدم بیرون ...
اعصابم انقدر خراب شده بوده که دیگه درس و دنبال مدرسه رفتنو بوسیدم و گذاشتم کنار ..
از اون طرف هم موضوع پرونده و خانواده ام بود ، خب با اون چیزی که توش نوشته شده بود نمی تونستم چیزی به خانواده ام بگم .. پس تصمیم گرفتم این موضوع (اخراجمو) ازشون پنهان کنم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر