امروز وقتی داشتم از بیرون بر می گشتم خونه ، وسط راه یهو هوس ماءالشعیر کردم و یه گندشو خریدم و اومدم خونه ..
هوا بسی ناجوانمردانه گرم بود و کلی عرق کرده بودم ، واسه همین تصمیم گرفتم قبل از ناهار تنی به آب بزنم .. رفتم تو حمام و یکم خودمو خیس کردم و بعد شروع کردم به کفی کردن سر و بدنم ..
کارم تموم شد و اومدم کفا رو بشورم .. اما هر چی شیرو می چرخوندم آبی ازش در نمی اومد .. وای ، الانم وقت آب رفتن بود آخه ..
خلاصه با داد و بیداد و زدن زنگ و از اینجور کارا بالاخر مامان خودشو رسوند به حمام ..
آره ، آب واقعن قطع شده بود .. تو کل خونه حتا به اندازه ی یه لیوان هم آب نداشتیم .. کفا دیگه کم کم شروع کردن به حرکت و چشمامم دیگه داشتن می سوختن ..
آخ و واخم بلند شد .. مامان هم راه افتاد به دنبال آب توی خونه گشتن و بالاخره بعد از تکاپوی بسیار تنها پارچ آبی که توی یخچال بودو ورداشت آورد ریخت روم ..
تا حد انجماد رفتم و برگشتم ولی باز بهتر از هیچی بود .. اما هنوزم چشمام می سوخت ..
مامان دوباره راه افتاد تو خونه دنبال آب و بالاخره برگشت .. آخییییش .. چشمام بدجوری داشتن می سوختن .. آب واقعن حیاتیه .. همونجور که مامان داشت آبو می ریخت رو صورتم ازش پرسیدم : مامان ، تو این بی آبی آب از کجا پیدا کردی ؟
اونم گفت : نمی دونم ، اون چی بود امروز خریدی ، اونو اوردم ..
خشکم زد ، سریع چشمامو باز کردم .. دیدم به به .. مامان داره ماءالشعر خالی می کنه روم ...
مامانه دیگه ، چیکارش میشه کرد ..
اما خب ، چاره ای هم نبود ، چشمام بدجوری داشتن میسوختن ..
دیگه یه تیکه ام کفی بود و یه تیکه ام هم ماءالشعیری .. با اعصابی داغون روی سکوی حمام نشستم در انتظار آب ..
وای اونجا بود که برای اولین بار فهمیدم چقدر فحش بد بلدم ..
همینجور در حال غر زدن و چیدن و ردیف کردن فحش ها کنار هم بودم که احساس کردم یه چیزی از زیر داره گازم میگیره ..
سریع از جام پریدم..
وای یه 10-15 تا مورچه اومده بودن می خواستن منو به عنوان ناهار ببرن .. دیگه چشمم شده بود دو تا کاسه ی خون .. دمپایی رو ورداشتم و ...
پ . ن : الان یه یک ساعتی میشه که از حمام اومدم بیرون . غرغر کردنام یکم کمتر شده نشستم پستو نوشتم ..