۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

34 " اعتراف "


امروز تصمیم گرفتم اعتراف کنم ..

صبحی داشتم از بیرون بر می گشتم خونه که دیدم یه آقایی داد می زنه :

جوجه رنگی دارم .. جوجه های قشنگ دارم .. جوجه های ناز دارم ..

با دیدن این صحنه وجدان نهفته ام از خواب بیدار شد ..

من چیزی در حدود 20 سال پیش سه تا قتل انجام داده بودم ..

یادمه زمانی که 6 سالم بود یه بار مادرم از یکی از همین جوجو فروشا 3 تا جوجوی کوچولو واسم خرید ..

خیلی دوستشون داشتم ، همیشه کنارشون بودم و باهاشون حرف می زدم .. عشق و علاقه ام به اونا روز به روز بیشتر می شد اما دست سرنوشت ..

یه بار یکی از اون جوجوها رو چند تا بوس کردم و محکم تو بغلم گرفتم .. همونجور که تو بغلم سفت نگهش داشته بودم کلی باهاش حرف زدم .. اما وقتی دستامو از هم باز کردم دیدم دیگه تکون نمی خوره ..

از اون روز به بعد دیگه هیچوقت کسایی که دوست دارمو اینجوری بغل نکردم ..

چند روز بعد یکی از جوجوهارو سوار دوچرخه ام کردم و توی سبد جلو نشوندمش .. کلی با هم دور زدیم .. اما تو یه صحنه که سرعتم خیلی زیاد بود ، جوجو از سبد پرید بیرون و درست افتاد جلوی دوچرخه و منم صاف از روش رد شدم ..

از اون روز به بعد دیگه سوار دوچرخه نشدم ( فقط پارسال به اصرار یکی از بچه ها سوار دوچرخش شدم و نتیجه اینکه صاف رفتم تو جوی آب و اونم مجبور شد کل جلو بندی دوچرخه رو عوض کنه)

از دو تا حادثه ی قبلی خیلی ناراحت بودم و جوجوی سومو از خودم دور نمی کردم .. تا جایی که شب ها موقع ی خواب پاهاشو می بستم و می ذاشتمش رو تخت کنار خودم .. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم روی جوجو خوابیدم و ...

از اون روز به بعد دیگه کنار کسی نخوابیدم (امان از فکر منحرف ..)

پ.ن: حالا که به قتل سه تا جوجوم اعتراف کردم احساس سبکی می کنم .. عذاب وجدان خیلی سخته ..

پ.ن: مامان دیگه برام جوجو نخرید و هر وقت هم که زیاد اصرار می کردم می گفت : " دوری و دوستی .. "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر