امروز یکی از دوستان قدیمو دیدم .. یعنی یکم بیشتر ازقدیم .. دقیقن یکی از دوستای سال 1 راهنمائیمو .. خب اون منو نشناخت و سریع از کنارم رد .. چون عجله داشت منم مزاحم نشد .. اما دیدنش یه خاطره واسم زنده کرد ..
سال اول راهنمایی از اونجایی که من آدم خوب و گل و باحال و خلاصه همه چی تمومی بودم شدم مبسر کلاس ..
یه چند روزی گذشت تا اینکه یه روز دیدم توی حیاط ، بچه قلدرای سال سومی مدرسه همین دوستمو که امروز دیدم دوره کردن و دارن اذیتش می کنن .. منم در مقام اینکه مبسر کلاسشون بودم بهم برخورد و رفتم جلو (عامیانه بخوام بگم جو منو گرفته بود ..)
رفتم جلو و کنارشون زدم .. یکم دهن به دهن سرکردشون گذاشتم (این آقا یه کوچولو از من گنده تر بود ، یعنی منی که بودم 32 کیلو ، اون بود 84 تا) ..
خلاصه دیدم حرف حساب حالیش نمیشه ، دستمو بردم بالا و محکم خوابوندم تو گوشش ..
جلوی تمام بچه ها سکه ی یه پول شد .. تا اون باشه به کوچیکترش از خودش زور نگه ..
اون روز یه درس خیلی بزرگ گرفتم .. یه درس کار آمد و کار ساز .. و اون درس این بود :
چشمم کور تا من باشم با گشادتر از خودم در نیافتم ..
پ . ن : اونم خیلی سریع از خجالتم در اومد و پای چشمم یه مزرعه ی بادمجون سبز کرد .. چقدرم خوب محصول داده بود ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر