۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

24 " تخت "



دیشبی دوباره رو همون تختی دراز کشیدم که تقریبن 7-8 ماهی نرفته بودم سراغش ..

رو همون تخت و همون اتاقی که اون گنجشکک بی وفا رو دیدم بودم ..

من و اون تخت دیشب کلی با هم حرف داشتیم ..

خیلی ازم گله کرد ، می گفت بی وفا شدی ، دیگه به دوستای قدیمی سر نمی زنی ..

گفتم : نه بابا .. به حساب بی وفایی نذار ..

گفت : خوش مرام ، ما دوتا رفقای چند ساله ایم .. قدیما همش می اومدی پیشم اما چند وقته رفتی و دیگه پیداتم نشد ..

راست میگفت بیچاره ، تقریبن 4 سالی میشد باهاش آشنا شده بودم ، ماهی یه بار هم می رفتم پیشش ، اما حالا یه چند ماهی بود ندیده بودمش .. قیافش عوض نشده بود ، همون شکلی .. هنوزم وقتی زیاد تقلا می کردم غرغرش شروع می شد ..

دیشب فهمیدم بعضی از رفقای قدیمی رو نمیشه فراموش کرد ، بخوای و نخوای باید به یادشون باشی ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر