دیشبی دوباره رو همون تختی دراز کشیدم که تقریبن 7-8 ماهی نرفته بودم سراغش ..
رو همون تخت و همون اتاقی که اون گنجشکک بی وفا رو دیدم بودم ..
من و اون تخت دیشب کلی با هم حرف داشتیم ..
خیلی ازم گله کرد ، می گفت بی وفا شدی ، دیگه به دوستای قدیمی سر نمی زنی ..
گفتم : نه بابا .. به حساب بی وفایی نذار ..
گفت : خوش مرام ، ما دوتا رفقای چند ساله ایم .. قدیما همش می اومدی پیشم اما چند وقته رفتی و دیگه پیداتم نشد ..
راست میگفت بیچاره ، تقریبن 4 سالی میشد باهاش آشنا شده بودم ، ماهی یه بار هم می رفتم پیشش ، اما حالا یه چند ماهی بود ندیده بودمش .. قیافش عوض نشده بود ، همون شکلی .. هنوزم وقتی زیاد تقلا می کردم غرغرش شروع می شد ..
دیشب فهمیدم بعضی از رفقای قدیمی رو نمیشه فراموش کرد ، بخوای و نخوای باید به یادشون باشی ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر